شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو
شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو

پدر

پدر

فرشته کوشک جلالی- طریقی

 

 

در من جاودانه ای

تا هستم در من هستی.

ستاره ای شده ای

در آسمان اندیشه هایم

نوایی در نهان خانه ی سینه ام

و ترانه ای بر لب هایم.

آسمانم روشن شد

از تو.

وجودم سرشار از شوق دیدارت

و صدایم لرزان از ترنم شعر هایت.

رنگ آبی هستی

چون آسمان.

چون دریاها درخشانی

چون نگینی قیمتی

چون تلالو الماسی.

روانی چون رودها

و پرخروشی چون آبشار ها.

در لابه لای ذهن ام

خانه ساخته ای.

با تو هستم

و با تو خواهم ماند.

و نام عشق را جاودانه خواهم خواند.

 

عطر تن ات

تو رفتی و دلم از دوری ات تنگ است

و باغ پرگل بستان چه بی رنگ است

سرود خسته ی بی دادهای زندگی گویی

سکوت گام های خفته بر سنگ است

فضای پرنشاط و اشتیاق برق چشمان ات

طلوع صبح و آغاز ترنم های این چنگ است

 

صبر کن

صبرکن

ای آشنا با جان

راه بس دور است.

خسته ام از لحظه ی تردید

از نگاه تشنه ی خورشید.

پرده ی تاریک شب

بسته ست

ابر

سرگردا ن تنهایی ست

بر فراز گنبد نیلین.

صبر کن

با من هم آوا شو

قصه ی تلخ مرا بشنو

زندگی تکرار بودن هاست.

آشنا

بنگر

زندگی

شوق سرودن هاست.

 

جای پای تو

جای پاهایت

به روی برف ها.

چهره ات

آزرده از سرما و باد.

آتش خشمی

درون چشم تو

شعله ای سوزنده

بر انبوه برف.

گیسوانت

تیره و یلدایی اند

پرتلالو

زیر این پروانه ها.

رقص برف است و شکوه بارش اش.

گام های تند تو

می شکافد

سینه ی بکر زمین

می شوی هرلحظه

از من دور تر.

جای پاهایت به روی برف ها

چون نگینی روی یک انگشتری

می درخشد

در سکو ت خسته ی انبوه برف.

می نشیند

بر زمین آرام و شاد

برف می بارد

به روی جای پا.

برف ها بر گیسوانت

همچو رخشان گوهری

می درخشد در میان بارش سنگین برف.

می شوی از من جدا

می روی تا دورها

یاد تو در سینه ام

می کند طوفان به پا.

هیچ از تو نیست

از تو

جز همین

یک جای پا.

دل خوشم با دیدن

این جای پا.

 

آتش عشق

راز شبانه در دلم

آتش عشق بی خبر

صبح امید می دمد

بخت مرا چه بی خبر

عشق ز راه می رسد

شور رسیده ام به سر

دیده ز اشک پرشده

از دل من تو بی خبر

 

غزال

غزال رمیده ام امشب به آشیان آمد

ز برق چشم سیاه اش مرا توان آمد

فشرده بود گلویم ز درد هجران اش

ز شوق آمدن اش جان به تن دوان آمد

زگیسوان پر از موج و خفته برشانه

از آن نگاه خمارش به دیده جان آمد

امید آمدن اش از دلم رمیده بود ولی

همای بخت مرا بین که خوش زمان آمد

در آشیان من از شوق، پرتوی شادی ست

خوشم غزال من امروز نغمه خوان آمد

 

خواب دیدم

خواب دیدم.

می دویدم

می دویدم

همچو آهو.

بر سر انگشت پایم

می جهیدم.

هم چو شاهین

بال ها افراشته بر اوج ها

من چنین شاد و غزل خوان

می پریدم.

در پی ات

چون موج نرمی

می خزیدم.

با صدای

گرم و لرزان

نام زیبای

تو را

بر روی لب ها می دمیدم.

تو صدایم را شنیدی

ایستادی

بر لبانت

سایه ی لبخند دیدم.

همچو خنیاگر تو خواندی

با تمام حس و شورم

می جهیدم.

من

نوای

شاد آوازت

شنیدم.

از صدایت

مرهمی

بر زخم های

روح پر دردم

کشیدم.

 

با نفس های بلندی

ناگهان

از جا پریدم.

بسترم خالی.

نوائی نیست

از ساز و صدای تو.

خواب دیدم

وه چه خوابی بود

در پی ات هر جا دویدم.

 

طوفان

در شتاب یک حادثه

گویی

در هم شکسته ام.

اندوه را ببین

که بر جانم نشسته است.

طوفان خراب کرد

همه ی راه های من.

در هم شکست

قایق امید های من.

تاریک بود هوا

خورشید رفته بود.

هُرم ستاره ها

بر دشت بی علف

گرما نشانده بود.

راهی نمانده بود

کفش ام زپای ماند و

پا بی پناه بود.

خورشید رفته بود.

اشکم چو آب روان

می شست گونه ها.

تنها ستاره بود

محرم به درد من.

از ترس باد

آرام

سینه ی ابری

گشوده شد.

پنهان ز دیده ها

تنه استاره

رفت.

طوفان عظیم بود

با ناله های کرکسی اش

اوج می گرفت.

چشمان آسمان

کم کم سیاه شد.

طوفان عظیم بود

طوفان خراب کرد

همه ی راه های رفتنم.

 

برگ ریزان

برگ ریزان همه خاطره هاست

و دلم دریایی ست

که پر از موج و همه واهمه هاست.

دامن ام منزل امواج بلند

بسته ام دیده به پرواز بلند.

می برد باد مرا همره خویش

تا بلندای افق

بام بلند.

 

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی

به سینه ی یادم

هزار خاطره از تو شکفته

هزار عطر نسیم.

تو نیستی که ببینی

به دل چه غوغایی ست

شکوه لحظه - لحظه ی بود ن با تو

به جان تماشایی ست.

ببین که عطر یاد وجودت

چگونه می ک شدم

تا دیار خاطره ها

و گونه ام چه خیس می شود

از قطره های اشک فراغت که بارانی ست.

ترا به آینه سپردم

ترا به آب و دعای مادر

ترا به خاک زنده شده ی بهار سپردم

تا سبز شوی و رویایی باشی پربار.

چشم هایم

همه جا

در پی نگاه تو سرگردان اند.

تو نیستی که ببینی.

دوباره باغ پر از لاله های رنگین است

و عطر بنفشه

در هوا جاری ست

و عید در فضای خال ی بی تو پرسه می زند.

تو نیستی که ببینی.

هدای کوچک تو

نهال پرباری ست.

به گل نشسته و شاداب

شبیه یک رویاست.

تو نیستی که ببینی.

 

وصل تو را می خواهم

تنها ز تو ای یار تو را می خواهم

در خلوت شب عشق تو را می خواهم

رفتی و توان از دل زارم بردی

من وصل تو را، بوی تو را می خواهم

 

چه خوب آمدی

یافتم ترا

ای نیک

ای خوب ترین آفریده برای من.

قلبم سرشار از عشق توست

و لحظه هایم لبریز از شوق دیدارت.

چون نوری سیال

چون رودی روان

و چون نسیمی جان بخش

بر من ظهور کردی.

یک تجربه ی خاص

یک شکفتن دوباره

رویشی از جنس بلور و عاج

گسترده در تمام وجودم.

و هستیم دوباره رنگین شد.

تو آمدی

چون پرنده ای زیبا

با الهامی از عشق و شوق.

تو آمدی چون ستاره ای درخشان

در آسمان زندگی ام.

چه نیک آمدی

ای نیک.

 

جشن خوشه چینی

با قدم های محکم

در حاشیه ی یک گندمزار

می دوم.

در اشعه ی تابناک مرداد ماه

تولد خوشه های پربار را جشن می گیرم.

خورشید را به میهمانی

این خوشه ها

و ماه را به تماشای این زیبائی دعوت می کنم.

از باد می خواهم

تا همراه با خوشه ها

به رقص آید

و از ابر می خواهم

پنهان بماند

تا در صبحی آفتابی

جشن خوشه چینی را

برپا سازم.

هیچ می دانی

چه خوش هستند

تک تک دانه ها

هنگام درو؟

و زمانی که در آغوش کاه ها خفته اند؟

یا وقت جدای ی آنها از کاه ها؟

و وقتی که به آسیاب می رسند؟

هیچ می دانی

چشم های هزاران کودک

در پی این دانه هاست؟

و در مزارع

هزاران پرنده

بازمانده ی این خوشه ها را می چینند؟

و جشنی دوباره برپا می کنند؟

 

قلبم به آتش سوخته

آتشی در سینه ام افروخته

سردی جانم به آتش سوخته

او همه جان و تن ام در خود بسوخت

می روم، چشم ام به راهش دوخته

 

زیر باران

رقص باران

شاد و رخشان

می چکد بر بام و ایوان.

همچو رودی سخت جوشان

می رود بر دشت و دامان.

می خرامد، می گریزد

بر فراز بام خانه

می شود طوفان خروشان

گیج و تنها، مست و لرزان.

می شوم آواره در کوه و بیابان

همچو لیلی مست و عاشق

زیر باران می کنم موها پریشان.

عشق را در موجی از انبوه طوفان

می کنم آزاد.

می شویم تنم

در زیر باران.

 

فصل جدایی

ای آشنای من

سکوت مطلق این خانه

سال هاست

گویای قصه تلخ بدرود هاست.

هنگام رفتن ات

خورشید

داغ و ملتهب

بر شاخه های پر زشکوفه

لبخند می نشاند.

در باغچه ی کوچک خانه

پر از بنفشه ه ای رنگ رنگ

پروانه می پرید.

در قاب شیشه ای پنجره گویی

عکسی ز هستی ما

نقش بسته بود.

آرام در سکوت

دست ام به شرم فشردی و

گفتی:

فصل رهایی است.

فصل پریدن و رفتن

فصل جدایی است

ز آشیان.

وقت بدرودهاست.

رفتی و سال هاست

در هر بهار

چشم ترم

خیره مانده است.

بوی بهار و عید

وقت رسیدن پروانه ها به گل.

در قاب پنجره

تصویر یک بهار

تصویر

جدایی و انتظار

آرام خفته است.

 

دوری

دوری ات روح و روانم آزرد

رفتن ات جان مرا با خود برد

با تو من اوج بلا را دیدم

هستی ام، تاب و توانم پژمرد.

 

از من بگذر

بگذر زمن ای خسته تر از خسته ی تنها

در وادی این زندگی پر ز تمنا

در دامن این دش ت پر از راز و فسانه

سر گشته تر از لیلی و مجنون زمانه

بگذر زم ن خسته و آشفته و تنها

در جستجوی ساحل خوشبختی و رویا

افسرده و خاموش زهر جوش فتاده

در سینه و دل قصه ی صد راز نهاده

بنگر به من آزرده ترین جان جهانم

هر جا پی آزادی و امید روانم

دستان تهی مانده ی من از همه دنیا

بر چیده همه رنج و غم و محنت دل ها

 

درگیر خاطرات

ابری ست آسمان دلم

از نبودن ات.

تنگ است نفس

به سینه ی تنگم.

در گیر خاطرات

اشکی به گونه ام.

عید است و بوی بهار و بنفشه ها

در ذهن خسته ام

تصویر دور تو

آرام با لباس حریر صورتی تور گونه ات

لبخند می زنی

تاجی ز لاله ها همراه با شکوفه گیلاس

بر سر نهادهای.

تنگ است نفس به سینه ی تنگم

عید است و یاد تو

در لحظه های بهاری

در باغچه ای پر ز بنفشه

در خاطرات دور

در قاب عکس قشنگی

دست در دست من

بیدار و پرطراوت و زیبا

همچون بهار زنده و سرسبز

بیداد می کند.

 

دادرس

من خموشم تو به فریاد درآی

من اسیر قفسم، پس تو به پرواز درآی

بیم طوفان نرود در خم اندیشه من

سروسان باش و ببین این بن و این ریشه من

نو شود روز، شود ماه، رسد روز وصال

مزرع سبز زمان روید و جان ها به خیال

باز از هر چمنی نغمه ی بلبل برسد

دادرس آید و فریاد ز هر گل برسد

 

دردی نهفته به سینه

دارم حکایتی از جور

در دل نهفته و بیدار.

در سینه

می سوزد این تن بیمار

پرحرارت و تب دار.

در هر نگاه

شعله ی سوزان

پر می کشد به قامت بی جان.

کاش قدرت آن بود

فریاد برکشم از درد

کاش جرات آن بود

یاری طلب کنم از دوست.

کاش همت آن بود

از ریشه برکنم این ظلم

کاش قدرت آن بود

تا بشکنم این بت ها.

فریاد می زنم از درد

بی داد می کند این جور.

 

سفر کرده

می شوی از من جدا، تنهایی ام را چاره نیست

می کنی دل را رها، بی تابیم را چاره نیست

می روی تا دورها همچون کبوتر تیزبال

اشک ها و گریه ها و ناله ام را چاره نیست

 

خانه ام روشن نیست

نور در دور ترین فاصله هاست

و تو انگار مرا می بینی.

نفسی نیست مرا

نفسم می شنوی؟

گرمی دستان ام

هرم آن داغی سوزان

پی تو سرگردان.

نور در فاصله ای

پنهان است

و من اما دورم.

خانه ام روشن نیست

طاقی مندرس خانه ی ما

چشم بر سبزی دوران دارد.

بوی عید آمده است

بوی گل، بوی گلاب

سنبلی رسته به باغ

چلچله خانه ی نو ساخته است.

خانه ام روشن نیست

پشت آن کوچه ی مجهول

که نامش مرگ است

ته یک عمق سیاه

خانه ام گم شده است.

 

آرامگاه من

آرامگاه من اینجاست

اینجا که سبزه دمیده ست

اینجا که گل به طراوات

به باغ رسیده ست.

در جای جا ی این مکان

در لحظه لحظه ی این زمان

پرواز می کنم از شو ق دیدن گل ها

و عشق

در چشمه های کوچک خوشبختی می جوشد.

در هر نگاه

شاهد تولد یک غنچه

و رویش یک گل ام.

و هرروز

چشم هایم را در آب های این چشمه ی کوچک می شویم

و زندگی را زیباتر می بینم.

کاش همیشه و تا ابد

در این آرامگاه می آرمیدم.

 

شعله می کشم

شعله می کشم

چنان آرام

که پروانه های خیالم

به آتش کشیده می شود.

می سوزانم از عشق

هرآنچه

از بدی و پلیدی ست.

در رقص زیبای زندگی

چون سایه ای بر دیوارهای شکسته

عبور را تماشا می کنم.

هر لحظه شعله ورتر می شوم

و زما ن فرو نشستن

هیچ چیز از بدی برجا نمی ماند

جز ویرانی یک تصویر

بر یک دیوار.

 

چشم در راهت دارم

بانو جانم

هوای تو را دارم.

از نسیم

بویت را

و از باران

اشک هایت را

می جویم.

جای پاهایت

برعلفزار های خیس

و صدای گام هایت

بر برکه های کوچک

خواب از چشمان ام

می رباید.

سایه ات بر دیوار هستی ام

قد کشیده

و نفست را

بر چشمان بسته ام حس می کنم.

دیروز وقتی

گل ها را سیراب کردم

به تو اندیشیدم

که چه زود و چه دردناک

باغ ات ویران شد

و گل هایت پرپر شدند.

55

به گل ها گفتم

که بازخواهی گشت.

و شمعدانی لبخند برلب

امیدوار شد.

وقتی به کبوتران ات دانه می دادم

گفتم که در طلوعی دیگر

در یک روز آفتابی و روشن

دوباره بازخواهی گشت.

چشم در راهت نشسته ایم

شمعدانی، کبوتران ...

و من.

 

تو کجایی ای دوست

پرستووار می گردم به دنبال ات

نگاه خسته ام هرسو گریزان است.

چنان پژمرده ام از درد هجران ات

که جان در شوق دیدارت فروزان است.

تو را گم کرده ام در پیچ و تاب زندگی، ای دوست

کجا پیدا کنم ردی ز چشمان ات که خندان است.

صدای گرم تو در گوش جان جاری ست

غم ات در قلب من جاری و جان من پریشان است.

 

می نویسم ات

تو زیباترین شعر زندگی هستی

تو ترانه ای، سرودی و آهنگ.

وقتی می خوانم ات

با شکوهی

خوش تر نُمی

واژه-واژه ات زیباست

پر معنایی.

وقتی می نویسم ات

برروی کاغذ

کلمات تو می رقصند

هر نقطه اش

شعری می شود

و هر صدایش

یک آهنگ.

می خوانم ات

تو آغا ز بودنی.

می نوازم ات

تو سرود زیستنی.

می نویسم ات

تو شعری، ترانه ای.

صدایت می کنم

تو آوازی، سازی

موسیق ی پرالهامی

تو زیباترین آفریده ای

پرمعنایی.

 

اسم ات آزادی ست

اسم ات آزادی ست

آزادی که در بندی.

دست هایت را

به دستا ن ضعیف و سرد و لرزانم سپار

و همرهم آماده باش ای دوست.

رنگ رخسارت پریده

چشم هایت غم گرفته

بر زبانت واژه ای نیست.

آه، ای آزادی مغرور

سال های سال در بندی

در قفس بیهوده می خندی.

در دل پر حسرت ات

صد آرزو داری.

پا به هرجایی که بگذاری

بوی تند خستگی هایت

نگاه تلخ چشمان ات

نمایان است.

واژه ای

یا در هوایی

یا که جان داری؟

من نمی دانم چه هستی

هرچه هستی

اسم ات آزادی ست.

می خوانم تو را

در لحظه های سخت.

می خوانم تو را

در روزهای تار و پرنیرنگ.

پرتو نوری

فریبی

یا که آوازی؟

هرچه هستی

هرکه هستی باش.

من تو را می خواهم ات

می خوانم ات

هرروز.

دست هایت را

به دستان پر از امید من بسپار.

گر چه دستان

سرد و لرزان اند.

با من باش!

ای سفر همراه

آزادی

راه بس طولانی و صعب است.

 

معجزه ی سکوت

آوازی در درونم می خواند

و لب هایم بسته.

می بینم بیداد ها را

آن قدر کوچک ام

که دستم حتی

به اولین میعادگاه هم نمی رسد.

در پشت دیوارهای دروغ و تزویر

پنهانم.

سکوت

سکوت

بهانه ام و دست آویزم

برای فرار.

شوق بودن

پیدایم می کند.

می گریزم

به رهایی می اندیشم.

در من توان زیستن نیست

زمانی که

مرگ و نیستی

بی داد می کند.

و سکوت

آواز بلند رهائی من است

که مرا محکوم

به نیستی می کند.

 

سفر

افسرده و دلگشته ز بیداد زمان

پژمرده تر از باغ در ایام خزان

از رفتن تو تشنه کویری تنها

این است سفر، قصه ی تلخ دوران

 

چراغ خاموش

ز خانه ی من ربوده اند

چراغ روشن را.

ببین که چلچراغ خانه ام امشب

چگونه خاموش است.

هزار شمع فروزان

به پیش رو دارم

که چشم های من از دیدن اش

سیه پوش است.

سخن بگو، به ترنم

به شوق و آوازی.

صدا به گلویم

نهفته، بی جوش است.

سکوت و ظلمت این خانه ی سیاه امشب

نیازمند هزاران

چراغ خودجوش است.

شب است و سیاهی و ظلمتی مطلق

دلم از این همه

اندوه و درد

در جوش است.

 

ای دوست

در دیاری

که پر از فاصله هاست

و هوائی که در آن پر شده از

عطر تو دوست

هر طرف چهره ی خندان تو را می بینم

همه جا نام تو را می شنوم.

داغی و عش ق زمین، گرم ی توست.

روشنی، تابش خورشید

نگاه و تن توست.

موج و دریا و نسیم

سخن و گفته و شیرینی توست.

هر کجا زیبائی ست

هر کجا گرمی و خوش آوازی ست.

یاد تو، چهره ی تو

و صدایت آن جاست.

نام تو در قفس سینه ی من

محبوس است.

عکس تو مردمک چشم من است.

آری ای دوست

همیشه

همه جا

همراهیم.

 

زندگی

با من بگو از آفتاب

از روشنی وز ماهتاب

بشتاب کوته زندگی ست

لرزان، گریزان، پرشتاب

 

مادر

مادر

با من بمان که دلم در هوای توست.

در انتظار محبت، نوازش، صدای توست.

با من بمان

که دلم بی تو مرده است.

این جان خسته

منتظر خنده های توست.

 

گل شالیزار

دو باره عطر تو

همچون نسیم گلزار

روحم را می نوازد

و دیدن چشم های

زیبا و پر راز آهووارت

دیوانه ام می کند.

حرف بزن با من

چیزی بگو.

تمام روی اهایم

از تو پرشده

لبخند شیرین ات

گیسوان ات

که چون دریایی مواج است

و رنگ زیبای چشمان ات.

گلی روییده

در شالیزاری.

حرف بزن با من

چیزی بگو

که تشنه ام.

تشنه ی صدای تو

و کلماتی هرچند ناچیز

از لبان گلگون فام تو.

در عطر وجودت

غرق شده ام

و سراسر هستی ام

سرشار از تو و عطر شالیزار است.

 

تو

بی تو یک رود تهی از آبم

بی تو یک چشم تهی از خوابم

بی تو آن شاخه ی خشک و زردم

تو بیا جان به لبم، بی تابم

 

شعله خاموش

مست از این باده ی سرشار، من

در طلب مست ی بسیار، من

رقص کنان شعله ی خاموش بین

معجزه ی باده ی پرجوش بین

ریز به کامم که جهان دیده ام

محنت و غم های زمان دیده ام

قصه ی خوبان و بدان گفته ام

خاطره ی هر دوجهان گفته ام

غرق گناهم تو گناهم ببخش

باده بده، عشق به کامم ببخش.

 

ستاره ی تابان

در آسمان زندگی ام ستاره تابان است

طلوع بخت من از دورها نمایان است

هزار غنچه شکفته به باغ خاطر من

نگاه چشم سیاهت هنوز رخشان است

 

رقص درختان

نگاهم خیره بر

انبوهی از سبزینه جنگل هاست.

درختان صنوبر، کاج و تبریزی

و آواز بلند مرغ جنگل

بر فراز

با م باران خورده ی دنیا.

نگاهم خیره

دل درگیر آن موج بلند سبز

که با آهنگ باد و

شور گنجشگان

به شادی نغمه می خواند.

درختان دست در دست اند و می رقصند.

به زیر بارش بی وقفه ی باران

طلوع نور را

از لابه لای برگ ها دیدم.

شکوه بعد باریدن

به اندام بلند دار بی پروا

نشانده مهری از غوغا.

چه تصویری

خیال انگیز!

نگاهم مات از زیبایی این بزم

و قلب ام در طپش هایش

به شوق و شور می رقصد.

 

دشت های بی آب

من چگونه بیاغازم

از تشنگی ها، از گرسنگی ها

از گیاهان بی نام

که در دشت های بی آب می رویند.

از آسمان بی ابر

که باریدن را بر تشنگان

دریغ دارد.

از مردمانی که هیچ

به خانه ندارند.

و کودکانی

که آرزوی خوردن سیبی را

هر چند کال یا پوسیده،

بدل دارند.

چگونه آغاز کنم

وصف تشنگی سنگ های کوه را

و روئیدنی هایی که

بی آب ریشه کرده اند.

جای پایم بر خشک ی شن زار نقش می بندد.

ابری در آسمان نمی بینم.

خورشی د داغ

سینه ام را می سوزاند

همچون دردی که

جان کودکان را می آزارد.

چگونه بنویسم!

وقتی هیچ واژ ه ای

همراهی ام نمی کند.

 

شوق

جلوه گردان رُخ ات

ماه و فلک خواهد شد.

وصف گویان تن ات

شمس و قمر خواهد شد.

ماه تابنده تویی

نور تو و جلوه ی مهتاب تویی

دلم از رقص تو

از شوق به در خواهد شد.

 

روشن ی جانم

در دیاری که پر از تنهایی ست

خانه ام پرشده از عطر تن ات.

جاودان لحظه ی دیدار تو

در خاطر من

نقش جاوید بهاری زیباست.

و صدای قدم ات

با تپش های شتابان دلم

همراه است.

خانه ام همچو گلستان شده است.

عطر گل

بوی نسیم

در تمام تپش سینه ی من پیچیده ست.

در دیاری که پر از تنهایی ست

چشم جانم

به تو روشن شده است.

 

بگذار بمانم

بگذار تا مهمان ات باشم

تا عاشقانه ترین

شعر را برایت بسرایم.

بگذار بمانم

تا شعرم را با آهنگی دل انگیز

برایت بخوانم.

بگذار در کنارت باشم

تا شوق و شور زیستن را گسترش دهم.

آهووار بدوم

پرستووار کوچ کنم

پروانه باشم

و گرد شمع وجودت بسوزم.

اشک باشم

و بر شادی هایت ببارم.

بگذار تا میهمان ات باشم

دست هایم

زلفان ات را

و چشم هایم

نگاه سرگردان ات را

تجربه کنند.

 

به یادم باش

فراموشم مکن ای دوست

فراموشی چوطوفانی ست بر جانم.

به یادم باش

به یادم باش در عمق پریشانی

به خاطر آور آن ایام خوشبختی.

تو بودی و بهار و باغ و گل ها در چمن زاران.

تو بودی و زمستان های پرباران

و پائیزی که پرغم بود و بی پروا.

و ما سرشار از شادی و شادی ها

تمام روز های پرشتاب گرم تابستان

چو قمری، چون کبوتر

بال در بال و روان بودیم.

فراموشم مکن

باید که در قلب ات بمانم

مهربان، ای یار.

و تصویر نگاهم

در نگاه ات جاودان باشد.

 

بهانه ام هستی

در انتظار توام

بهانه ام هستی.

صدای خسته ی پایت

ز دور می آید .

در انتظار توام.

در عمق باغ پیچیده

نفس، نفس

رُستن مریم کنار دیواری.

و چشم خسته و خیس ام

تو را بهانه می کند هر دم.

و سایه ی تب دار یک غروب سیاه

به راه می کشدم پای

میان تاریکی .

در انتظار توست

این دوچشم تب دارم .

صدای خسته ی پایت

ز دور می آید .

 

روح نواز

چشم تو

آینه ی چشمانم.

سخن ات

روح نواز جانم.

بی تو هرگز نکنم عمر به سر

جا ن جانان منی، جانانم.

 

کلبه ای می خواهم

من بسی تنهایم

دور از خانه و یار.

من دلم می خواهد

کلبه ای داشته باشم روشن

آسمان اش آبی

حجم خورشید در آن

مثل یک اقیانوس.

کودکان اش شاداب

باغ هایش پربار

رود هایش پرآب.

در سراشیبی هر مزرعه ای

خانه ای پر ز تلاطم باشد.

گاه جشن خرمن

گاه روز میلاد

و زمانی پر امواج محبت باشد.

جشن عی د همه ی دخترکان

شادی نوروزی

فصل رسُ تن باشد.

من دلم می خواد

مردم ام شاد و غزل خوان باشند.

 

چشم تو

چشم تو آینه ی چشمانم

سخن ات روح نواز جانم

بی تو هرگر نکنم عمر به سر

جان جانان منی، ایمانم.

 

گریز از تو

گفتم که خسته ام

از این همه جفا.

از بحث و گفت وگو

در هم شکسته ام.

گفتم که می روم

با باری از غم ات

اشکی به گونه ام

لرزان و ناامید.

عکسی ز دورها

بر جان نشسته است.

حسرت درون جان و دلم

نقش بسته است.

من می گریزم از این عشق بی ثمر

شاید که بگذرم از

یاد ها و

خاطره های گذشته ام.

گفتم که خسته ام

در هم شکسته ام.

 

باغ خیال

می گشایم پر و بال

می شوم شو ق وصال.

می روم تا سفر چلچله ها

می نهم پای

در باغ خیال.

سر به سر باغ پر از شادی و شور

بر بلندای درختان همه نور

غنچه ها خفته به اندام و

ت ن دار بلند

می زند قهقهه مرغی به غرور.

می نشینم آرام

ب ر گل ها به چمن

می کنم زمزمه با خود به سخن

روزگاری به قفس خسته و زار

حال از غنچه لباسی بر تن.

شادیم حاصل پرواز بلند

خنده ام حاصل رستن از بند

وقت رقصیدن و خوش آوازی

یار یاران شده با اسب سهند.

حال این ساز پر از نغمه و شور

در طپش های دل پر ز غرور

می تراود عطش زندگی ام

می دهد باده به دستم چون حور.

مستم از شوق

از این آزادی.

در نگاهم بنگر این شادی.

خانه ام پاک کنم از دیوان

می روم رو به سوی آبادی.

 

حقیقت

شب تار شد و ماه ز ما پنهان شد

نوری به سر ابر گهی تابان شد

در پرده ابهام حقیقت پژمرد

از تلخی ایام جهان ویران شد

 

صبح نزدیک است

در سکوت بی صدای آب

در تلاطم های سبز جنگل و مرداب

طعم شیرین هزاران خاطره در یاد

عطر دلچسب بنفشه در نسیم باد.

صبح نزدیک است.

آسمان پوشیده از ابری غبارآلود.

قطره قطره

می چکد خورشید در جام بلور نور.

این همه آواز

پیچیده ز مرغان سحرگاهی.

این همه غوغا

در سکوت مبهم این باغ.

سینه ام لبریز از یک عشق

خاطرم آکنده از رویا.

صبح نزدیک است.

 

همیشه با من است

غمی دارم

که با من همسفر

همراه و همراز است.

درون سینه ام چون کوه

به روی پیکرم چون جامه ای سنگین

درون چشم هایم چون غمی دیرین.

همیشه همسفر، همراه

در جانم خروشان است.

نه اشکی می شود

تا در شبی خاموش بفشانم.

نه فریادی که از عمق وجودم

اوج گیرد خالی ام سازد.

نه بغصی می شود

راه گلویم تنگ تر سازد.

غمی دارم

چونان کوهی

چونان رودی

چونان سیلی

که هردم سینه ام ویرانه می سازد.

تمام هستی ام را لحظه لحظه

رنج می بخشد.

غمی دارم

که با من در سفر، در خواب در بیداریم

همراه و همراز است.

 

قربانی

من خسته ز بیداد و نگاه دگرانم

چون بی خبری در پی این بی خبرانم

فریاد از این آتش و این شعله ی سوزان

آشفته و مستم پی یک جام روانم.

در گوش فلک معجزه ی عشق دمیده

من در پی پیدایش یک نور دوانم

افسانه و رویا و حقیقت به هم آمیخت

چشم ام به مه روی تو افتاد؟

ندانم.

هر زمزمه فریاد شود در ره یاران

دیوانه ی این قوم در این دور و زمانم

در باور هر درد، دلم غرق به خون شد

قربانی این لحظه در این کون و مکانم.

 

مرثیه باغ

سینه ام سرشار از پائیز و باد

خیره چشمانم به نور آفتاب

می چکد از هردرختی برگ زرد

می نشیند خسته بر دامان خاک.

چهره ی هربرگ گوید قصه ها

از زمستان، از درختان، از بهار.

روزگاری بر فراز بام سبز

جایگاه برگ های تازه بود

هر درختی با لباس سبز خود

جلوه ای زیبا و پرآوازه بود.

فصل تاراج خزان از ره رسید

تاج گل ها غرق در گرداب شد

سر به سر دشت و بر و باغ و چمن

طعمه ی این شعله ی بیداد شد.

زیر پا در هر گذاری بی دریغ

خفته از انواع رنگین برگ ها

باد می خواند به گوش خفته ها

مرثیه از باغ ها و یاد ها.

 

سحر

بی تو امشب به دلم غصه روان خواهد شد

تا سحر چشم ترم، اشک فشان خواهد شد

می تراود به من این شعله ی جان سوز وداع

من صبورم که سحر نورفشان خواهد شد

 

ای ساقی

از بود و نبود خسته ام ای ساقی

تنها به برت نشسته ام ای ساقی

فریاد کن و پیاله گردان و بیا

خون خود ماست جای می ای ساقی

بنشسته ز هرباده ی رنگین ته جام

رازی ست نهان بیا ببین ای ساقی

از ماست که بر ماست در این دور فلک

خون جای می و اشک روان ای ساقی

برخیز و بیا و جام ها را پر کن

مستی ز سرم پرید، ریز ای ساقی

گلگون قدحی، پیاله ای، جام شراب

پر از می ناب یا که خون ای ساقی

 

اشک ام روانه بود

من در آرزوی بودن با تو

تا صبح گریه کردم و اشک ام روانه بود.

چشم ام به راه تو و دل پربهانه بود.

بال ظریف پرنده بودم و شمعی شبانه بود.

پنهان ز تو

روح ام اسیر ناله های زمانه بود.

امشب ستاره ی تابان محفلی.

آن شب

در انتظار تو

دل پرشراره بود.

در سایه های وهم و خیال ات

لب ها خموش و بی ترانه بود.

 

کجا دیدم تو را؟

کجا دیدم تو را ای مظهر عشق

که در تو چون خیالی خیره گشتم

شنیدم صوت رویا گونه ات را

به اوجی پرکشیدم خیره گشتم

تمنای وصالت آتشی شد

به سر تا پا همه اندیشه گشتم

غرورم خسته از این بی وفایی

شتابان در پی ات آشفته گشتم

تراوش های غمگین چشم هایم

چو مروارید از بن سفته گشتم

لبالب نوش کن این باده ی ناب

اسیری در رهت پربسته گشتم

تویی امید و آغاز رهایی

نگاهم کن ببین بشکسته گشتم

رهایم ساز تو ای مظهر عشق

که در تو چون خیالی زنده گشتم

 

چشم در راه

لحظه هایی که ز تو دور شدم

همچو یک خاطره در گور شدم

خسته از همهمه ی حادثه ها

چشم در راه تو بی نور شدم.

 

جشن رهایی

صدایم کن

شاید بیدار شوم

شاید بتوانم یک لحظه

فقط یک لحظه

با تو باشم.

همراهت و هم گامت

در این برهوت تنهایی.

دست هایم را

همچون چراغی روشن

به تو می سپارم

تا شاید از تاریکی ها

برهی.

صدایم کن

من نور را همراه می آورم

و تو را به میهمانی ستارگان

می خوانم.

با من بیا

بیا تا رهایی را

جشن بگیریم.

 

یاد تو

امشب دوباره سینه ام از یاد تو سنگین شده

در خلوت تنهایی ام یاد رخت رنگین شده

در اضطراب لحظه ها خاموش نوشیدم تو را

همچون بهارانی شدم چون دلبری سیمین شده

شاداب تر از گلشنی پربار تر از شاخه ها

مست و غزل خوان شاد و خوش

مستانه آهنگین شده

آرام آمد در برم همچون گذشته خوب و خوش

یک باره لرزان شد تنم بار گنه سنگین شده

 

تصویر زیبایت

در من شوری برپاست

یادت در دل زیباست

در من عشقی جاری ست

عشقی زار و شیداست

ای چشم پرابهام

بنگر در دل غوغاست

لبخند شیرین ات

همچون موج دریاست

امواج موهایت

چون دیدن رویاست

رویای دیدارت

در قلب من پیداست

یادت بسی زیباست

در خاطرات دور

عاج و بلور و نور

در ذهن من پیداست

 

شعرمان باهم

هرشعر

حلقه ی یک زنجیر است.

زنجیر ها را می بافیم

و حلقه ها را باهم به زنجیر می اندازیم.

نزدیک می شویم

شعر من

در شعرت می آویزد.

پرواز می کند.

پروانه وار پرمی گیرد

و بر دامن شعر تو می نشیند.

و دست هایشان حلقه برهم

بال های شان شوقی برای بودن.

به هم نزدیک می شویم.

من از ترانه می نویسم

تو از آهنگ

من از شور می نویسم

تو از شوق

من از قفس می نویسم

و تو از آزادی.

تو از دریا، آسمان

پرواز با با ل بلند عشق

و من از ابر، باران، رود و قایقران می نویسم.

با هم اوج می گیریم

پرمی کشیم

و با شعرمان

فریاد می زنیم

غوغا می کنیم

و شکوفه ها را به رقص وامی داریم.

باغ ها را پرمیوه می کنیم

رود ها را پر آب

و دری اها را پر ماهی.

زمین را پر از گندم

تنور ها را پر از آتش

گاو ها را پرشیر و چاق.

و بوی تازه نان های برشته

برای کودکانی سالم و پرنشاط.

و با پروازهای خیال مان

دنیا را پر از عدالت می کنیم

تا شاید روزی به حقیقت بپیوندد.

 

شاین

شاد و رخشان

پرهیاهو

پرصدا

همچون پرنده ای

که ز دریا آمدی.

با خنده و محبت و اندام کوچک ات

گویی شهاب روشنی

که از رویاها آمدی.

بر پیشانی بلند آرزو پا نهاده ای.

بعد از هزار تمنا

به کنارم

چه زیبا آمدی.

 

شیرین

تمام لحظه ها را گریه کردم

بیاد اشک های تلخ شیرین

غم ات را در دلم فریاد کردم

بیاد درد بی درمان شیرین

دلم چون موجی از بی تابی عشق

به یاد صبر بی پایان شیرین

تن ام لبریز از اندوه دوری

بیاد خنده های گرم شیرین

ز قلبم پرکشیده شوق دیدار

برای دیدن رویای شیرین

کنون آشفته حال و بی قرارم

به یاد روزها با یاد شیرین

 

باده

معجزه ی باده ی پرجوش بین

شور و شر ساقی مدهوش بین

ریز به کام ام که خزان دیده ام

محنت و غم ها به جهان دیده ام

قصه ی خوبان و زمین و بهشت

در طلب جان جهان و سرشت

از تو جدامانده، سرایم کجاست

بی خبری مست، پناهم کجاست

غرق گناه ام، تو گناهم ببخش

باده بده، عشق به کامم ببخش

 

چتری برای عبور

دریا صبور بود

قایق به سینه اش

آرام و بی خیال

پنهان ز دیده ها

خندان نشسته بود.

خورشید

در آسمان روشن و آبی

لبخند بر لب اش

سرگشته در میان نگاه ات

چشم به چشمان تو بسته بود.

آشفته می کنم مرور

آن خاطرات دور

آن روزهای گرم و پرغرور

در پرتو افق

در سایه بان ماه.

تنها ستاره بود

شاهد به عشق ما.

بنگر به دورها

چتری دمیده است

بر شاخه ها.

بنگر به آب و

پرنده و

خط موج.

قایق عبور می کند

از مرز زندگی.

بر سینه ات

چو موجی غنوده ام

آغوش گرم تو را زیر آفتاب

همچون شراره ای در آغوش می کشم.

با من یکی شدی.

چتری

برای لحظه لحظه ی عبورم

از آفتاب.

 

پدر

پدر

یادت همیشه در دلم جاری ست

نگاه مهربانت

در نگاهم جاودان

خفته ست.

صدایت لحظه های

تلخ و سخت ام را

چو سازی پرطنین

آرام می سازد.

دلم تنگ است.

دلم در انتظار تو

پر از اندو ه شب رنگ است.

تمام خاطرات روزهای خوب

به سینه

هم چو یک آویزه می لرزد.

نگاهم در پی

چشمان لبریز و پر از مهرت

به دنبال نگاه توست.

و قلبم آینه دار

تمام خاطرات توست.

 

اشک هایم

اشک هایم همه سرگردانند

می نوردند ره گونه ی زرد

هیچ ره نیست

بجز راه فنا

چشم ها خسته ز باریدن آثار غم است

فکر در حیطه ی تاریک قیام.

را ه اندیشه دراز

من در امید پر پروازم

پر پرواز به اوج

و فراسوی همه بود و نبود.

وهم

انگار که در کالبد بی ثمری

پی یک فاجعه ی بی گفتار.

و من از تلخی موج

موج اندوه و خیال

سخت دلگیر شدم.

نه پری هست برای پرواز

نه امیدی به آینده و حال

نه نگاهی که بیابد راهی.

اشک هایم به نشان تسلیم

می نوردند ره چهره ی ماتم زده را.

تن ام از داغی تب می سوزد.

و مرا راهی نیست

تا رسیدن به عبث.

 

دوست نما

صد شعر شنیدیم ز بیداد و خطا

از دوست بریدیم به هنگام جفا

دیدیم که هردوست شده دشمن ما

ما باز بماندیم و بکردیم وفا

 

به تو می پیوندم

وقت تنهایی ها

مثل یک موج پراز نور و شکوه

دامن افشان

پای کوبان

به تو می اندیشم.

می گریزم ز دیار اندوه

همچو پروانه ی عاشق

تنها

به تو می پیوندم.

من و تو

چون دوستاره

خاموش

نور بر ظلمت شب می ریزیم.

دست هامان

دوکبوتر

شیدا

جشن آغار ترانه با نور

زیر لب می خوانند

در هیاهوی سکوت.

چشم هامان

روز و شب منتظرند

لب من

شوق دیدار تو را می خواند.

 

می گریزم ز دیار غم ها

می گشایم آغوش

و تو را می خواهم

تا در آغوش تو آغاز کنم

لحظه ی بودن را

نغمه ی پاک سرائیدن را.

من دلم می خواهد

از دل این شب تار

از فراز ظلمت

به دیاری پر نور

در همان جا که تویی

سوی دستان تو پرواز کنم.

می گریزم ز همه خاطره ها

می گریزم از خود

در تو می آویزم

به تو می پیوندم.

و تو چون صبح سپید

پرده پرداز منی

صیقل روح من و جان منی

اوج پرواز منی.

 

جدایی

می شوی از من جدا، تنهایی ام را چاره نیست

می کنی دل را رها، بی تابیم را چاره نیست

می روی تا دورها،همچون کبوتر تیزبال

اشک ها و گریه ها و ناله ام را چاره نیست.

 

خواهم آمد

باران شتاب دارد

راه طولانی ست

و نفس ام یاری نمی کند.

خواهم آمد.

کجا؟

چه وقت؟

شاید خیلی دیر.

 

غبار شیشه

تنهایی هایم را

در قاب پنجره می گذارم

و نفس های

روزهای گذشته را

به خانه دعوت می کنم.

شیشه را غبارگرفته

و باهیچ دستی

پاک نمی شود.

 

وقتی که تو می رقصی

وقتی که تو می رقصی

موج ها در پیچ های موزون تن ات می نشینند

بی تاب.

چنان تاب بر گیسوان ات می دهی

که باد سرگردان می شود.

آرام آرام

در تن ام، در جان ام می نشینی.

غوغا می کنی

هنگام پایکوبی ات.

زمین را شرمسار می کنی

از طپش های بی وقفه ی وجودت.

رقص تاب گیسوان ات

لرزش اندام ات

در تنم جانی تازه می آغازد.

پای کوبی هایت را

عاشقانه

دوست می دارم

و رقص ات را

می ستایم.

 

صدای وهم

دامنت گسترده در امواج باد

گیسوانت دامن افشان دست باد

می شوم شاداب تر از هر گلی

مرغ دریا می شوم در اوج باد

همسفر با حس این رویای دور

آب و خورشید و نوای پرغرور

لحظه لحظه می روم تا آفتاب

سرخوش از شادابی این دشت نور

می کشم در ذهن تصویر تو را

چهره ی شاد و دل انگیز تو را

می شوم سرشار از شوق وصال

می برم تا دور ها بوی تو را

 

بار گران

در دلم طوفانی ست

من به پا خاسته ام.

رفتن ام آسان نیست.

پیش رو

ناکامی

و فضایی تاریک.

کوچه ها خالی

راه ها بن بست.

اش ک غم

خفته به چشمان

بغض در راه گلو

خسته نشسته ست.

پشت سر

خاطره ها

شاد و غزل خوان .

کوچه های دل من

پر ز تبسم.

گوش ها

پر شده از پچ پچ عشق

قلب در هر طپش اش

عاشق و شیدا.

در دلم طوفانی ست.

من به پا خاسته ام.

می روم

یکه و تنها.

راه پرپیچ و خمی را

پیش رو کوه غمی را

هم چو یک بار گرانی

می برم تا ته دنیا.

 

سیاهی

ز خانه ی من ربوده اند هزاران چراغ روشن را

ببین که چلچراغ خانه ام امشب چگونه خاموش است

هزار شمع فروزان به پیش رو دارم

که چشم از دیدن شان سیه پوش است

سخن بگو به ترنم، به شوق آزادی

صدا به گلویم نهفته بی جوش است

سکوت و ظلمت این خانه ی سیاه امشب

نیازمند هزاران چراغ خودجوش است

شب است و سیاهی و ظلمتی مطلق

دلم ز این همه اندوه و درد در جوش است

 

دیدار

ستاره ای شده ای

در آسمان اندیشه هایم

نوایی در نهان خانه ی سینه ام

و ترانه ای بر لب هایم .

آسمانم روشن شد از تو

وجودم سرشار از شوق دیدارت

و صدایم لرزان از ترنم شعر هایت.

رنک آبی هستی

چون آسمان

چون دریاها

درخشانی

چون نگینی قیمتی

چون الماس.

روانی چون رودها

و پرخروشی چون آبشار ها.

در لابه لای ذهن ام

خانه ساخته ای.

با تو هستم

و با تو خواهم ماند

و نام عشق را جاودانه خواهم کرد.

 

فریاد

در سکوتی تلخ

فریادم

به گوش آسمان خواهد رسید.

با فلک همراه خواهم شد

به اوج بی کران خواهم رسید.

هاله ی نوری در عمق باد

می گرداندم

من به سوی مقصدی بس بی نهایت

در جهان خواهم رسید.

در پی بیدادها

من پرشتاب و ناامید

تا فراز قله ی خشم زمان خواهم رسید.

شاه بالی تیزپروازم

شتاب آلود و سخت

از گذرگاه زمان

تا قصه ها خواهم رسید.

خستگی نشناسد این طوفان بنیان پیشه هیچ

تا ثریا بی گمان

غرش کنان خواهم رسید.

 

نگین کهنه

اسمی در قلب ام حک شده.

با هجوم خاطره ها

و صدای آشنا

پاک نمی شود.

عمیق است و پرصلابت

چون نگینی

بر انگشتری

قدیمی و کهنه.

بارها

خواسته ام

به فراموشی سپارم اش

و از لوح جانم

بزدایم وجود او.

هربار اما به شکلی غریب

و هیبتی تازه

بر من ظاهر شد

و نام اش با خون ام عجین شده است.

 

نی لبک

نی لبکی پرآهنگ

لبریز از پاکی

دختری سرشار از حس عاشقانه

آسمانی بی ابر

جنگلی پر از درختان سبز.

صدای نی لبک در اطراف می پیچد.

گام های دختر عاشق

مستانه پای می کوبد.

رود به سراشیبی

می ریزد.

خورشید بر بالاترین جایگاه اش

نشسته

و صدای ساز

قلب های آرام را

به هیجان می آورد.

این است نقشی از زندگی

و زمانی زیبا از زیستن.

 

زمین لرزه

می کشم پرده ز آغوش

این پنجره دور.

باز صبح آمده است.

نور با شو ق سحر

شیشه را می بوسد.

می کنم پنجره باز

و نسیم

مست و شاداب

رخ ام می بوسد.

مات ام از قصه ی تکرار زمان.

یادم آید شب پیش

که چه غمگین بودم.

سینه ام پر ز هزاران فریاد

سرم از گردش بی داد زمان در دوران

دلم از آه غریبانه ی ده ها انسان

غرقه در خون شده بود.

و طبیعت گویی

بذر یک بازی را

به زمین می پاشید.

و زمین می لرزید

خانه ها ویران بود.

کودکی گیج

سراسیمه و حیران پی مادر می گشت.

مادری در پی طفل اش گریان.

و م ن مات

تماشاگر این بازی ها.

و زمین می لرزید.

همه جا ویران بود.

پیکر پاک عزیزان بی جان.

وای

از وحشت این بی رحمی.

پرده ها را بستم

و به تاریک ی شب غلطیدم.

روز آمد از راه

نور آمد به میان

و من انگار که در پیچ و خم یک بازی

بی خبر گم شده ام.

 

لاله زار

در اضطراب گیسویت

مثال شانه ای شدم

بی قرار

چو لاله های داغ دار.

بلور نازک تن ات

چه دیدنی ست.

هجوم شوق لرزه ها

صدای تو

شنیدنی ست.

نگاه چشم مست تو

پر از شراب لحظه هاست.

دلم اسیر گیسویت

تبسم لبان تو

چو غنچه ای شکفتنی ست.

 

درخت پیر

درخت پیر خسته ام

که سال هاست

در انزوای خلوت باغی نشسته ام.

در هر بهار

شاخ های سبز و پرامید من

ماوای صدها پرنده می شود.

در باغ

ریشه دوانده ام به عمق خاک.

با تابش خورشید زندگی

بانک امید

می تراود به سینه ام.

سبز و شکفته و شادم

به هر بهار.

در زیر سایه ی بلند و گسترده ام هنوز

هر خسته رهگذ ر شاد

خانه می کند.

با خنده های بلند و پرصدا

بر شاخه های قطورم

کودکان

پر ز شوق

بر ریسمان بلند

تاب می خورند.

پژمرده می شوم

چو پاییز می رسد

خاموش، بی برگ، عریان و خسته دل.

در یک سکوت

در انزوای به ناچار

در خواب می روم.

آمد ز راه زمستا ن پرشتاب.

دیگر

نه باد، نه برف، نه سرما

بر تن فرتوت و خسته ام

در این سکوت مرگ

هرگز اثر نمی کند.

تنها درخت پیر و خسته ی باغ ام

تنهاتر از همیشه و نالان.

حتا

کلاغ های پیر هم

بر شاخه های من

دیگر گذر نمی کنند.

 

تکرار گریه ات

چشم های خیس ات

قصه ی تکرار دوری هاست.

وقتی خداحافظ گفتی

چشمان ات چون امروز

لبریز از اشک بود.

چون آسمانی تیره

پر از قطره های باران

بارید و بارید.

فکر کردم تمام شد

اما بعد از ده سال

دوباره آسمان چشمان ات

ابری تیره دارد و

چون چمنزاری خیس و نم دار است.

کاش هرگز اشک هایت را نبینم.

و دردی را که حس می کنی

حس نکنم.

 

هیاهوی بی صدا

خانه ام پرشده

از هیاهوی گذشته ها.

گوش هایم

فریادهای

کودکان ام را ضبط کرده اند.

خانه ام لبریز از

هیاهوی بی صداست.

اما سکوت

در من

لانه کرده است.

 

کارون بی آب

دیوار های بلندی

تصویر تنهایی هایم را می پوشانند.

تشنه ام.

نگاهم بر خشکی و بی آب ی کارون.

گرچه دیگر آب کارون هم

عطش ام را نمی نشاند.

نخل های سوخته

گاومیش های بی پناه

تشنه اند.

کارون بی آب

از عطش می سوزد

قایقی، قایقرانی بر امواج اش نمی راند.

خورشید خسته از تابش

و ماه سایه اش را

در کارون گم کرده است.

ماتمی جانم را می پوشاند

پاهایم به تاول نشسته اند.

 

از تو شهاب می شوم

در تو خلاصه می شوم

در تو عصاره می شوم

در شب پرستاره ات

محو شراره می شوم

از تو شهاب می شوم.

چون پر یک پرنده، پاک

رقص حباب می شوم.

بی تو به باد می شوم

راز من اشک چشم تو

با تو چه شاد می شوم.

چون تب و تاب یک شبه

در تو خراب می شوم

بی تو تباه می شوم.

 

فرار از سکوت

آوازی در درون ام می خواند

ولی لب هایم بسته.

می بینم

بیداد ها را.

آن قدر کوچک ام

که دستم

به اولین نیاز هم نمی رسد.

در پشت دیوارهای

دروغ و تزویر پنهانم.

سکوت

بهانه ام و دست آویزم برای فرار.

شوق بودن

پیدایم می کند.

می گریزم.

به رهایی می اندیشم.

در من توان زیستن نیست

زمانی که مرگ و نیستی

معجزه می کند.

و سکوت

آواز رهایی من است

که مرا محکوم به نیستی می کند.

 

تولد

در درخشش یک روز با شکوه

در روز بیستم مرداد ماه

در نهایت گرمای زمین

آغاز می شوم از نور .

دوباره می رویم

دوباره در ظاهر یک زن

زنی به پاکی مریم

به استواری کوه.

دوباره می آیم .

انگار زمان چون باد، چون رعد بر من گذشته است.

انگار هزار سال پیش متولد شده ام .

در خانه ای که

پراز عشق بود و صفا

پای بر عرصه ی هستی نهادم.

گویی

هدیه ای برای پدر

و جانی تازه برای مادر بودم.

آغاز شدم ازنور

در دامن عشق و زندگی .

و چنان در

گرداب های ناشناخته

و جنگل های پر وهم گم شدم

که سال های زیادی ست

بدنبال خود گم شده ام می گردم .

 

نازدانه

نازدانه ی من

وقتی آمدی

زمستان رفته بود

بهار رسیده بود

و چه زیبا درختان به شکوفه نشسته بودند.

وقتی آمدی

خورشید داغ و گرم

بر زمین تازه بیدار شده ی بهاری

می تابید.

وقتی آمدی

هیچ ابری نبود

هیچ دلی چون امروز

غمگین نبود.

وقتی آمدی

رنگ چشمان ات

با دلم چه غوغایی کرد.

بوی نفس ات

جانم را تازه کرد

و عطر گیسوانت

روز و شب ام را پر کرد

وقتی آمدی

ترا سلامت و شاد

در آغوش کشیدم

و ذره ذره ی وجودم

پرشد از شادی وجود تو.

فرشته ی کوچکم

در کنارم هستی.

چشمانت همان زیبایی جادویی را دارد

و گیسوانت

همان عطر فریبنده و بی نظیر را.

چرا به سویم نمی آیی؟

چرا صدایم نمی کنی؟

چرا جواب ام را نمی دهی؟

قلب ام پر است از ناگفته های تو

واشک هایم گویای

دردی بی علاج.

نازدانه ی من

با لبحند کوتاهت هم

دلم به اندازه ی دنیایی شاد می شود.

 

ابر سیاه

این ابر سیاه سینه می سوزاند

خشک و تر این دیار می سوزاند

فریادزنان خانه به آتش دادی

بنگر که مرا چگونه می سوزاند