شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو
شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو

مرگ بهار

مرگ بهار

فرشته کوشک جلالی- طریقی

 

نامه

نامه ام را به تو خواهند رساند

نامه ای را که در آن قصه ی دل

قصه ی دلتنگی هاست.

روی برگی کاغذ

می کشم عکس یکی طوطی زیبا

که به خاطر دارد

همه ی غم ها را

غم زندان و قفس.

روی برگِ خشکی

می نویسم که بهار

زینت باغچه بود.

روی چوبی

که درختی

مرده ست

می نویسم

هر چه در دل دارم.

می کشم عکس سه تار

که زمانی ست دراز

روی یک طاقچه ی پر زغبار

سرد و تنهاخفته ست.

می کشم جام می و باده ی ناب

سرخ چون خون شقایق گلگون.

می کشم دختر مست

که ز گلزارِ بهار آمده است

که به سر عشق چو لیلا دارد.

می کشم قایقی از وهم و خیال

بادبان ها همه باز.

می کشم ماهی و دریا و زمین

می روم با قایق

تا ته دریاها

به همان جا که دو رنگ

به همانجا که دو آبی با هم

سخت هم آغوشند.

4می نویسم بر آب

اسم خوشبختی را.

می کشم عکس پرنده در باد

بال هایش همه باز

شوق در سینه برای پرواز

می روم همره او

می شوم همسفر دائمی اش.

می روم تا بالا

روی ابری زیبا

روی آن گنبد نیلین و کبود

می نویسم همه ی هستی را.

 

شب آرام

شب و این بی خبری

شب و این آرامش

دشت هایی که چو نوری جاوید

خفته در دامن برفی سنگین

و شتابِ گذر جاده ها

و عبور از عبث بی خبری.

در گذرگاهِ غروب

مجمر خونی غمگین افق را دیدم.

دشت را دیدم

عریان و لطیف

با هزاران افسون

چنگ بر دامن خورشید کشید.

و صبا را دیدم

که چه سان نرم و سبک

دامن افشان و گریزان می رفت.

شب و این آرامش

رفت

اما

خورشید هنوز

می شتابد پی دروازه ی نور.

من و تو سخت هراسان

ز پیِ جاده ها در گذریم

منتظر

چشم به راه.

 

کاش

فکر می کردم که تو

تنها مرا

در خاطرات دور خود

در لابه لای یادهایت

شاد می جوئی.

فکر می کردم که من

تنها چراغ روشن دنیای خاموش تو

در این وادی غربت

فروزانم.

حال می فهمم

تمام راه ها را

یک نفس

بیهوده پیمودم.

سخت می ترسم

از این بیهودگی

بیهوده پیمودن.

سخت می ترسم

از این سرگشتگی

در لحظه های پوچ تنهائی.

فکر می کردم

همیشه یاد من در تو

چو ایام گذشته گرم و دل بخش است.

ولی افسوس!

تا فراسوی بلند یادهای دور

برفراز دوش هراندوه

در دیار شاد ایام جوانی

با تو بودن

اتفاقی بود بس شیرین.

حال

یاد تو

یاد آن ایام

می سوزاندم در عمق

در پس لحظه های تلخ یک اندوه.

شاید هم

فراموشی

فراموشی

فراموشی.

 

بهاران رسید

چلچله آمد به ناز همسفر لاله شد

لاله شکفته به دشت، بستر پروانه شد

باغ کشیده به سر، چادری از غنچه ها

جوی خرامان روان، بر در آلاله شد

چهره ی خوش رنگ آب، آینه ی پونه ها

تکیه گه سوسن و سنبل و ریحانه شد

در پس هر زمزمه، نغمه ی روح است و جان

ساز طربناک گشت، یار خوش آواز شد

شادی و افسون و شور، بر دل من بردمید

بوی بهاران رسید، زندگی آغاز شد

 

دام مرگ

در اعماق یک سکوت

تصویر مبهم تو را می بینم

و در غوغای پر هجوم وهم

صدایت را می شنوم.

با من در غبار آینه می نشینی

و در زمان لبخند

بر لب هایم هویدا می شوی.

صدایت

از اعماق دهان من بیرون می آید

و نگاهت

در چشمان من

پنهانست.

تو را

سال های پیش

از خاطراتم راندم

و خاکستر مانده از کودکی مان را

با دست های لرزانم

در یک زمستان سرد

به باد سپردم

تا آن را

در دورترین

مکان زمین

به خاک سپارد.

هرگز یادت را تکرار نکردم

اما تو

در من ماندی

در چشم هایم

در جانم

و در صدایم

با من

به بودن ادامه می دهی.

از تو می گریزم.

نمی دانم

شاید بتوانم

تو را ببخشم

اما هرگز یادت را

زنده نخواهم کرد.

 

تصویر

طراوت اشک هایم را

در ماوراء پلک هایم

به تو می بخشم.

بگذار در پاک ترین

لحظه ی تجسم

تصویر ترا

الهام بخش وجودم سازم

و تمامی گرمی اشک هایم را

بر تصویرت هدیه کنم.

 

در تو شکفته ام

در نهان خانه ی قلبم

در این خیال خوش

و در فضای بهاری

چو پیک خوش خبری.

با خنده و شادی

از راه رسیدی و دیدم

هزار غنچه ی خندان

از آرزوی بلندم به روی لب داری.

و رقص نگاه پر از طراوت تو

جوانه می زند از اضطراب بهار.

تو یک امید شکفته ای درمن

و همچو شعر بلندی

به باغ بی کرانه ی قلبم.

تو صدای گریزوار نسیمی.

چگونه شکر گویم

آمدنت را؟

تو هدیه ی خلقت برای منی

که در تابستانی داغ زاده شده ام.

و حرارت آفتاب

تا اعماق وجودم را سوزانده است.

حال با تو بهار شده ام

و در تو

شکوفه وار شکفته ام.

 

قصه گل یخ

در شبی سرد و سیاه

در دل باغچه ای

گل یخ می شکفد.

با غروری سرشار

زیر لب می گوید:

در دل این شب سرد

به میان یخ و برف

این منم

زینت باغ

زیب این باغچه ی سرد و صبور.

عطر سرشار تنم

همه جا پیچیده ست

شب ز من مست شده

در کنار نفس سرد زمستان گویی

آتشم در دل برف.

رهگذر مست و شتاب آلوده

شب زده

سخت گریزان ز زمستان سیاه

زیر لب می خواند:

وه چه تنهاست کنون

گل یخ در دل شب.

نه بهاری دیده ست

و نه از شوق نسیم

تن او لرزیده است.

گل یخ مظهر تنهایی این باغچه هاست.

رهگذر

یخ زده، لرزان، تنها

دست ها را به بغل می فشرد

باز هم می خواند:

ز بهار

ز نسیم

که به همراه بهار

زندگی می بخشد.

ز بنفشه که به هنگام شکفتن

شادمان می خندید.

و گل نرگس مست

که نگاهش نگران

خیره بر چهره ی خندان شقایق شده است.

باز هم می خواند:

که چه سان دشت پر از لا له ی زیبا

گشته ست.

پونه ها بر لب جوی

سر فرو کرده به آب

به صدای نفس گرم نسیم

پای کوبان شده اند.

آب

آئینه ی چشمان چمن

روح

در سینه ی گل

شور

در چلچله ها

عشق باران شده است.

گل یخ در دل برف

لحظه ای لرزان شد

اشک بر چشم ترش

ناگهان جوشان شد.

زیر لب با خود گفت:

نه بهاری دیدم

و نه از کوچ نسیم

حاصلی برچیدم.

مادرم با من گفت:

تو به هنگام بهار

و به هنگام فرو ریختن سردی و برف

در دل سرد زمین خواهی خفت.

چشم من هیچ ندید

آنچه آن رهگذر خسته ز زیبائی گفت.

من ندیدم که به هنگام بهار

لاله و سنبل و نرگس

به چمن می آیند.

کاش می شد که بهار

به رخم می خندید.

کاش می شد که نسیم

چهره ام می بوسید.

کاش می شد که در ایام بهار

و به هنگامه ی جشن نوروز

گل یخ

یعنی من

گل یخ

یعنی من

به چمن می رقصید.

 

بِگشا پنجره را

بگشا پنجره را

بنگر زندگی آغاز شده

بگذارش که نسیم

بوزد از سرِ شوق

و بپاشد همه جا

عطرِ جاویدِ بهار.

بگشا پنجره را

پرده ی نازک دل را برکن

و سپارش به صبا.

24

و یقین دار که باغ

طپش قلب تو را می داند

سخن مهر تو ر ا می فهمد

و یقین دار که عشق

در رگ شوق زمان پا برجاست

بگشا پنجره را.

 

اگر رویا حقیقت داشت

اگر می توانستم

اگر رویا حقیقت داشت

تو را چون خورشیدی داغ

همچون رودی خروشان

به بستر تنهایی ام می خواندم.

اگر می توانستم

اگر رویا حقیقت داشت

تو را به نوری بدل می کردم

تا برای همیشه برمن بتابی

به عشقی بدل می کردم

تا ابد در دلم خانه کنی.

اگر می توانستم

اگر رویا حقیقت داشت

چشم هایم را به تو می بخشیدم

تا بتوانی

هر آنچه از مهربانی

هر آنچه از خوبی

می بینم

تماشا کنی.

دست هایت را

در دست هایم می فشردم

تا تمامی گرمای وجودم

در تو جاری شود.

اگر می توانستم

اگر رویا حقیقت داشت

تو می شدم

یا این که

من می شدی.

در من می نشستی

بیدار می شدی

می گریستی

می خندیدی.

اگر من می شدی.

 

بزم گل

شنیدم بازمی گردی چو پروانه به بزم گل

شنیدم شعله می گیری چو شمعی در کنار گل

به بزم رقص چشمانت هزاران ساغرم لبریز

شنیدم ریشه می سازی به دامان چمن چون گل

تراوش های مژگانت پریشان می کند دل را

به مهمانی بیا امشب برم بنشین به بزم گل

دلم درگیر خواهش های بی فرجام وصل

توست

تو را فریاد می دارم به هر ویرانه ای ای گل

 

در سرزمین آب های سرخ

در سرزمین آب های سرخ

در سرزمین دشت های داغ

جایی که رود نیل

تن می کشد آرام بر خاک اش،

خورشید

چنان هاله ای از آتش

بر دشت می تابد.

و دریای آبی فامش

زلال

چون اشک کودکان

چون باران چندروزه

که غبارها را شسته باشد

شفاف و جوشان است.

تن می شویم در آب های پاک اش

شاید کدورت

دردهای روزگارانِ سخت

از من جدا شود.

در آب پرنمک

تن خسته ام را رها می سازم.

نه بیمی از موج

و نه بیمی از صخره.

آسمان دامن گسترده

و رنگ آب با آسمان یکی ست.

رنگ ها موج می زنند

و در اعماق کدرتر می شوند.

دست هایم را رها می سازم

و تن ام را در زیباترین

دریای جهان می شویم.

شاید زیبا شوم

شاید پاکی آب

بر من نفوذ کند.

 

صداقت

صدای باران

صدای صداقت تو بود

که در وهم باد گم شد.

آهسته بیا

صداقت تو

صدای باران است.

 

گل کدام باغچه ای؟

نسیم

بویت را

به بسترم می افشاند.

شب پنجره را

به آغوش می کشد

و عطر سرشار یاس

از تو می تراود.

تو از کدام

گلزار آمده ای

که شب

چنین از بوی تن ات

لبریز گشته است.

آغوشم خالی بود

قلبم خالی بود

اطاقم خالی تر

و لباس هایم

بوی عطر تن ات را نداشت.

اسم ات

بر زبانم جاری شد

عشق ات

در رگ هایم.

و سکوت خانه

از خنده های زیبایت

شکست.

از کدامین باغی؟

از کدام باغچه ای ؟

شاید هم

فقط شاخه گلی هستی

و بوی گلزاری را به همراه داری.

سکوت خانه را شکستی

عطرت را همه جا افشاندی

و نامت را در خانه ام پراکندی.

پنجره ها را باید بست

تا بوی خوش ات بماند

شمع ها را باید خاموش کرد

تا بدرخشی.

تو در من جاری گشتی

و به زندگی ام خوشبختی آوردی.

 

شعری بی نام

برای دیدن باغ آمدم

گل ها رفته بودند.

از دره ها گذر کردم

تا به بهار برسم

پائیز رسیده بود.

از دورها آمدم

صدای پایم

سنگ فرش باغ را فسرده کرد.

پرنده ی کوچک بیدار شد

پائیز را سلام گفت.

وه که باز هم

دیر رسیده بودم.

 

زمین لرزه

می کشم پرده ز آغوش

این پنجره دور.

باز صبح آمده است.

نور با شوق سحر

شیشه را می بوسد.

می کنم پنجره باز

و نسیم

مست و شاداب

رخ ام می بوسد.

مات ام از قصه ی تکرار زمان.

یادم آید شب پیش

که چه غمگین بودم.

سینه ام پر ز هزاران فریاد

سرم از گردش ایام دوان

دلم از آه غریبانه ی ده ها انسان

غرقه در خون شده بود.

و طبیعت گویی

بذر یک بازی را

به زمین می پاشید.

و زمین می لرزید

خانه ها ویران بود.

کودکی گیج

سراسیمه پی مادر بود

مادری در پی طفل اش گریان.

و منِ مات

تماشاگر این بازی ها.

و زمین می لرزید.

همه جا ویران بود.

پیکر پاک عزیزان بی جان.

وای

از وحشت این بی رحمی.

پرده ها را بستم

و به تاریکی و شب غلطیدم.

روز آمد از راه

نور آمد به میان

و من انگار که در پیچ و خم یک بازی

بی خبر گم شده ام.

 

یاس

گلی پرورده ام زیباتر از زیباترین یاس

نگینی برتر از هر گوهری، حتا ز الماس

درخشان پرتلالو، در درخشانی چو خورشید

پری پیکر، وفا پیشه، فروتن همچو یک بید

نگاهش گرم و گیرا، چون نگاه پاک مریم

نشیند سایه اشکی به چشم اش همچو شبنم

گلم را چون نگین برحلقه ی زرین نشاندم

بر آن تنهاترین انگشتر دیرین نشاندم

به گیتی مهربان تر، خوب تر از او کسی نیست

برای یاس من، الماس من، بهتر از او نیست

به باغ باصفای زندگی، پرشورتر از باغبانم

برای غنچه ها، گل ها، همی جان می فشانم

نگینم را چو گوهر در حریر نقره بستم

بر انگشتر نشاندم، زین نشاندن مست مستم

 

ظهور

لحظه های پراضطراب شبانه

لحظه های پر از انتظار

بر شما می آویزم

تا دیرهای دیر

بر شما می آویزم

تا دورهای دور.

آیا به پایان می رسد این انتظار دردآلود؟

آیا روزی خواهد رسید

که ظهور تو را لمس کنم؟

می دانم، می دانم، می دانم

تو خواهی آمد

همچون پیامبرِ غایب

بر من ظاهر خواهی شد.

اما

کِی و در چه زمانی؟

شاید

خیلی دیر

اما می دانم

که تو خواهی آمد.

 

گم شدی در عمق نگاهم

چشم هایم

که تو را می جویند

و نگاهم

که چنین سرگردان.

لحظه ی پوچ دور از تو شدن

لحظه ی تلخ سکوت.

چایِ یخ کرده و تلخ

میز آشفته و عصیان نگاه.

بغض

ره می جوید

اشک

گم کرده رهش.

ناله

پیچیده به اعماق سکوت.

وه چه ساده ازمن

خانمی می پرسد:

چای تان سرد شده

چای دیگر بدهم؟

لحظه ها کندتر از

وزش سرد نسیم

انتظار نفس مبهم باد.

در تنم سردی مرگ

سخت پیچیده به هم

و تبسم گوئی

رنگ خود باخته است.

به تو می اندیشم

که چه سان

رفتی از عمق نگاهم بیرون.

به تو می اندیشم

که ز حجم نگه ام

بیرونی.

 

پیوند

در چمنزار دلم

غنچه اى روییده ست .

رنگ رخساره ى او

بس زیباست

و نگاهش گویی

رنگ پاکی، رنگ یکرنگى مهتاب شبی ست.

در صداقت چو نسیم

در طراوت چو بهار.

سخت مغرورم و مى بالم من

به گل و گوهر یک دانه ی خود.

در صفاى قدمش

هر لحظه

جان من هدیه به اوست.

و چه شیرین و عزیز

این شب رویایی.

غرق در نور و گل و آینه ها

همچو یک قوى سپید

در لباسى زیبا

مى خرامد با ناز

خنده بر لب هایش می روید.

دست در دست عزیزى دیگر

مى نوردد ره طولانى با هم بودن.

هر دو از وادىِ عشق

هر دو زیبا و جوان

همچو رویاى روان در اذهان .

و من امشب ز خدا می خواهم

که همیشه

همه جا

یاور آنها باشد.

و من امشب ز خدا می خواهم

که نگهدار عزیزم و عزیزش باشد .

 

مرگ بهار

در بهاری که

پر از زیبایی ست

باغ ها

پر ز شکوفه و گل است.

در دیاری که پر از شور خداست

مردم اش آواره

کودکان اش گریان

آشیان ها ویران.

بوی گل بوی بهار

بوی سبزی در باغ

و صدای نفس چلچله ها

همره بوی تعفن و زوال

بوی باروت و فشنگ

و صدای نفس و گریه ی آن دخترکان

و هزاران کودک

در تب و تاب بهار.

آشیان ویران است

شهر در غم گریان

و درختان

خجل از رویش خویش

زیر باران گلوله حیران.

باغ شرمنده ز گل های خود است .

و نسیم

چهره از باغ

فرو پوشانده.

بوی خون

بوی مرگ

بوی آوارگیِ خلق خدا می آید.

در بهاری که پر از زیبایی ست

پس چرا؟

خالق زیبایی ها

در خواب است.