شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو
شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو

زمزمه های شبانه

زمزمه های شبانه

فرشته کوشک جلالی- طریقی

 

 

 

 

نامه

نامه ام را به تو خواهند رساند

نامه ای را که در آن قصه ی دل

قصه ی دلتنگی هاست.

روی برگی کاغذ

می کشم عکس یکی طوطی زیبا

که به خاطر دارد

همه ی غم ها را

غم زندان و قفس.

روی برگ خشکی

می نویسم که بهار

زینت باغچه بود.

روی چوبی

که درختی

مرده ست

می نویسم

هر چه در دل دارم.

می کشم عکس سه تار

که زمانی ست دراز

روی یک طاقچه ی پر زغبار

سرد و تنها خفته ست.

می کشم جام می و باده ی ناب

سرخ چون خون شقایق گلگون.

می کشم دختر مست

که ز گلزار بهار آمده است

که به سر عشق چو لیلا دارد.

می کشم قایقی از وهم و خیال

بادبان ها همه باز.

می کشم ماهی و دریا و زمین

می روم با قایق

تا ته دریاها

به همان جا که دو رنگ

به همانجا که دو آبی با هم

سخت هم آغوشند.

می نویسم بر آب

اسم خوشبختی را.

می کشم عکس پرنده در باد

بال هایش همه باز

شوق در سینه برای پرواز

می روم همره او

می شوم همسفر دائمی اش.

می روم تا بالا

روی ابری زیبا

روی آن گنبد نیلین و کبود

می نویسم همه ی هستی را.

 

 

شب آرام

شب و این بی خبری

شب و این آرامش

دشت هایی که چو نوری جاوید

خفته در دامن برفی سنگین

و شتاب گذر جاده ها

و عبور از عبث بی خبری.

در گذرگاه غروب

مجمر خونی غمگین افق را دیدم.

دشت را دیدم

عریان و لطیف

با هزاران افسون

چنگ بر دامن خورشید کشید.

و صبا را دیدم

که چه سان نرم و سبک

دامن افشان و گریزان می رفت.

شب و این آرامش

رفت

اما

خورشید هنوز

می شتابد پی دروازه ی نور.

من و تو سخت هراسان

ز پی جاده ها در گذریم

منتظر

چشم به راه.

 

بهاران رسید

چلچله آمد به ناز همسفر لاله شد

لاله شکفته به دشت، بستر پروانه شد

باغ کشیده به سر، چادری از غنچه ها

جوی خرامان روان، بر در آلاله شد

چهره ی خوش رنگ آب، آینه ی پونه ها

تکیه گه سوسن و سنبل و ریحانه شد

در پس هر زمزمه، نغمه ی روح است و جان

ساز طربناک گشت، یار خوش آواز شد

شادی و افسون و شور، بر دل من بردمید

بوی بهاران رسید، زندگی آغاز شد

 

قصه ی گل یخ

در شبی سرد و سیاه

در دل باغچه ای

گل یخ می شکفد.

با غروری سرشار

زیر لب می گوید:

در دل این شب سرد

به میان یخ و برف

این منم

زینت باغ

زیب این باغچه ی سرد و صبور.

عطر سرشار تنم

همه جا پیچیده ست

شب ز من مست شده

در کنار نفس سرد زمستان گویی

آتشم در دل برف.

رهگذر مست و شتاب آلوده

شب زده

سخت گریزان ز زمستان سیاه

زیر لب می خواند:

وه چه تنهاست کنون

گل یخ در دل شب.

نه بهاری دیده ست

و نه از شوق نسیم

تن او لرزیده است.

گل یخ مظهر تنهایی این باغچه هاست

رهگذر

یخ زده، لرزان، تنها

دست ها را به بغل می فشرد

باز هم می خواند:

ز بهار

ز نسیم

که به همراه بهار

زندگی می بخشد.

ز بنفشه که به هنگام شکفتن

شادمان می خندید.

و گل نرگس مست

که نگاهش نگران

خیره بر چهره ی خندان شقایق شده است.

باز هم می خواند:

که چه سان دشت پر از لا له ی زیبا گشته ست.

پونه ها بر لب جوی

سر فرو کرده به آب

به صدای نفس گرم نسیم

پای کوبان شده اند.

آب، آئینه ی چشمان چمن

روح در سینه ی گل

شور در چلچله ها

عشق باران شده است.

گل یخ در دل برف

لحظه ای لرزان شد

اشک بر چشم ترش

ناگهان جوشان شد.

زیر لب با خود گفت:

نه بهاری دیدم

و نه از کوچ نسیم

حاصلی برچیدم.

مادرم با من گفت:

تو به هنگام بهار

و به هنگام فرو ریختن سردی و برف

در دل سرد زمین خواهی خفت.

چشم من هیچ ندید

آنچه آن رهگذر خسته ز زیبائی گفت.

من ندیدم که به هنگام بهار

لاله و سنبل و نرگس

به چمن می آیند.

کاش می شد که بهار

به رخم می خندید.

کاش می شد که نسیم

چهره ام می بوسید.

کاش می شد که در ایام بهار

و به هنگامه ی جشن نوروز

گل یخ

یعنی من

گل یخ

یعنی من

به چمن می رقصید.

 

کاش

فکر می کردم که تو

تنها مرا در خاطرات دور خود

در لابه لای یادهایت

سخت می جوئی.

فکر می کردم که من

تنها چراغ روشن دنیای خاموش تو

در این وادی دوری

فروزانم.

حال می فهمم

تمام راه ها را

یک نفس

بیهوده پیمودم.

سخت می ترسم

از این بیهودگی

بیهوده پیمودن

از این سرگشتگی

در لحظه های

پوچ تنهائی.

فکر می کردم

همیشه یاد من در تو

چو ایام گذشته گرم و دل بخش است.

ولی افسوس!

تا فراسوی بلند یادهای دور

برفراز دوش هر اندوه

در دیار شاد ایام جوانی

با تو بودن

اتفاقی بود بس شیرین.

حال

یاد تو

یاد آن ایام

می سوزاندم در عمق

در پس لحظه های تلخ یک اندوه.

شاید هم

فراموشی

فراموشی

فراموشی.

دام مرگ

در اعماق یک سکوت

تصویر مبهم ترا می بینم

و در غوغای پر هجوم وهم

صدایت را می شنوم.

با من در غبار آینه می نشینی

و در زمان لبخند

بر لب هایم هویدا می شوی.

صدایت

از اعماق دهان من بیرون می آید

و نگاهت

در چشمان من

پنهانست.

ترا

سال های پیش

ازخاطراتم راندم

و خاکستر مانده از کودکی مان را

با دست های لرزانم

در یک زمستان سرد

به باد سپردم

تا آن را

در دورترین

مکان زمین

به خاک سپارد.

هرگز یادت را تکرار نکردم

اما تو

در من ماندی

در چشم هایم

در جانم

و در صدایم.

با من

به بودن ادامه می دهی.

از تو می گریزم.

نمی دانم

شاید بتوانم

ترا ببخشم

اما هرگز یادت را

زنده نخواهم کرد.

 

ظهور

لحظه های پراضطراب شبانه

لحظه های پر از انتظار

بر شما می آویزم

تا دیرهای دیر

بر شما می آویزم

تا دورهای دور.

آیا به پایان می رسد این انتظار دردآلود؟

آیا روزی خواهد رسید

که ظهور ترا لمس کنم؟

می دانم، می دانم، می دانم

تو خواهی آمد

همچون پیامبرغایب

بر من ظاهر خواهی شد.

اما

کی و در چه زمانی؟

شاید خیلی دیر

اما می دانم که خواهی آمد.

 

در تو شکفته ام

در نهان خانه ی قلبم

در این خیال خوش

و در فضای بهاری

چو پیک خوش خبری.

با خنده و شادی

از راه رسیدی و دیدم

هزار غنچه ی خندان

از آرزوی بلندم به روی لب داری.

و رقص نگاه پر از طراوت تو

جوانه می زند از اضطراب بهار.

تو یک امید شکفته ای درمن

و همچو شعر بلندی

به باغ بی کرانه ی قلبم.

تو صدای گریزوار نسیمی.

چگونه شکر گویم

آمدنت را؟

تو هدیه ی خلقت برای منی

که در تابستانی داغ زاده شده ام

و حرارت آفتاب

تا اعماق وجودم را سوزانده است.

حال با تو بهار شده ام

و در تو

شکوفه وار شکفته ام.

 

تصویر

طراوت اشک هایم را

در ماوراء پلک هایم

به تو می بخشم.

بگذار در پاک ترین

لحظه ی تجسم

تصویر ترا

الهام بخش وجودم سازم

و تمامی گرمی اشک هایم را

بر تصویرت هدیه کنم.


صداقت

صدای باران

صدای صداقت تو بود

که در وهم باد گم شد.

آهسته بیا

صداقت تو

صدای باران است.

 

شعری بی نام

برای دیدن باغ آمدم

گل ها رفته بودند.

از دره ها گذر کردم

تا به بهار برسم

پائیز رسیده بود.

از دورها آمدم

صدای پایم

سنگ فرش باغ را فسرده کرد.

پرنده ی کوچک بیدار شد

پائیز را سلام گفت.

وه که باز هم

دیر رسیده بودم.

 

گم شدی در عمق نگاهم

چشم هایم

که تو را می جویند

و نگاهم

که چنین سرگردان.

لحظه ی پوچ دور از تو شدن

لحظه ی تلخ سکوت

چاییخ کرده و تلخ

میز آشفته و عصیان نگاه.

بغض

ره می جوید

اشک

گم کرده رهش.

ناله

پیچیده به اعماق سکوت

وه چه ساده ازمن

خانمی می پرسد

چای تان سرد شده

چای دیگر بدهم؟

لحظه ها کندتر از

وزش سرد نسیم

انتظار نفس مبهم باد.

در تنم سردی مرگ

سخت پیچیده به هم

و تبسم گوئی

رنگ خود باخته است.

به تو می اندیشم

که چه سان

رفتی از عمق نگاهم بیرون.

به تو می اندیشم

که ز حجم نگه ام

بیرونی.

 

یاس

گلی پرورده ام زیباتر از زیباترین یاس

نگینی برتر از هر گوهری، حتا ز الماس

درخشان پر تلالو، در درخشانی چو خورشید

پری پیکر، وفا پیشه، فروتن همچو یک بید

نگاهش گرم و گیرا، چون نگاه پاک مریم

نشیند سایه اشکی به چشم اش همچو شبنم

گلم را چون نگین برحلقه ی زرین نشاندم

بر آن تنهاترین انگشتر دیرین نشاندم

به گیتی مهربان تر، خوب تر از او کسی نیست

برای یاس من، الماس من، بهتر از او نیست

به باغ با صفای زندگی، پر شورتر از باغبانم

برای غنچه ها، گل ها، همی جان می فشانم

نگینم را چو گوهر در حریر نقره بستم

بر انگشتر نشاندم، زین نشاندن مست مستم

 

پیوند

در چمنزار دلم

غنچه اى روییده ست .

رنگ رخساره ى او

بس زیباست

و نگاهش گویی

رنگ پاکی، رنگ یکرنگى مهتاب شبی ست.

در صداقت چو نسیم

در طراوت چو بهار

سخت مغرورم و مى بالم من

به گل و گوهر یک دانه ی خود.

در صفاى قدمش

هر لحظه

جان من هدیه به اوست

و چه شیرین و عزیز

این شب رویایی

غرق در نور و گل و آینه ها

همچو یک قوى سپید

در لباسى زیبا

مى خرامد با ناز

خنده بر لب هایش می روید.

دست در دست عزیزى دیگر

مى نوردد ره طولانى با هم بودن.

هر دو از وادى عشق

هر دو زیبا و جوان

همچو رویاى روان در اذهان .

و من امشب ز خدا می خواهم

که همیشه

همه جا

یاور آنها باشد.

و من امشب ز خدا می خواهم

که نگهدار عزیزم و عزیزش باشد .

 

صدای گریه ی تو

تمام شب گریستم

تمام شب گریستی

به هق هق گریه هایت

اندیشیدم

به دردت

دردی که ترا می کاهد

روحت را می آزارد

و جسمت را به بند می کشد

در تمام وجودم ترا حس کردم

با تو گریه کردم

صدایت کردم

از تو جز ناله ای نشنیدم

دریچه قلب شکسته ام را بر تو گشودم.

با تو گفتم

هر آنچه باید گفت

و از تو جز صداقت صدایت

زنگی به گوشم نرسید.

ترا به تصویر کشیدم

قدیسی بودی

در نهایت را

سرگردان و سرگشته ی راه حق

از تو پرسیدم

حقیقت حق چیست

سخنان ات حکیمانه و دردآلود بود.

در من جریان یافتی

و شیفگی ات در این سرگردانی

درهای تازه ای برمن گشود.

سهم من نیمی از دردهای توست

آن را بجان می خرم

و اشک هایت را

که چون گل های آتش

بر گونه های از غم پژمژده ات

با دست های مادرانه ام می زدایم

وغم های ترا با شادی های آینده

پیوند میزنم

ای خوب، ای یاور

 

سفر

با منی

همسفرم باش و بیا

راه پرپیچ و خم است.

بشنو

قصه دراز است هنوز

زندگی لحظه به لحظه با ماست.

آتش سوخته در ره مانده

چشمه ی آب ببین

خشکیده ست.

سایه بان ها همه ویران و خراب

توشه ی راه چه داری ای دوست؟

مرد ره باش نترس از کم و بیش

که درین هجرت و درد

چه بسا پیچ و خم است.

همسفر، دست به دستم بسپار

قافله بان زمان در خواب است.

پشت بر پشت خم ام تکیه بزن

گاه فریادکسی دادرس است

و صدای دهلی

می رسد از ره دور.

گاه اشکی سیلی ست

وقت باریدن باران، به زمین، زخم تنم می شکفد.

تاول سوخته از تابش خورشید

گل است.

روح من می رقصد

گاه در قعر زمان بی تابم

لحظه ای همچو بهاران سرشار

زندگی حادت ه ای ست.

دست در دست من خسته گذار

زندگی حادت ه ی تکرار است.

 

جشن آزاد ی

بر دست های تو

بر چنگال های عقاب گونه ات

عمری طعم اسارت را چشیدم.

بگشای پنجه هایت را

و رهایم کن از بندگی سال های سال

بگذار پرواز کنم

اوج بگیرم

بگریزم

و رهائی ام را فریاد زنم.

در قله های بلندتر از آسمان

جشن آزادیم را برپا سازم.

برگیر این آخرین نشان اسارت را از دست هایم

بگشای بند از پاهایم.

ترا به خاطر خواهم داشت

ای بنیان گذارپلیدی ها.

در من خشمی می جوشد

که تا ابد شعله ور خواهد بود

اما بدان که شعله هایم

کسی را نمی سوزاند جز تو.

رهایم کن

جشن آزادیم را

در آخرین نقطه دنیا

در ژرف ترین دریاها

و در بال پرندگان آزاد

در برگ های اقاقی های عاشق

و در دامن سبزترین کوه جهان

جشن خواهم گرفت.

 

سنگریزه

بشنو

صدای زمزمه ی برگ های سبز

بشنو

نوای درهم فشرده را

اینجا تجسم طبیعت و آواز زندگی ست.

بشنو

سرود نیایش زجویبار.

ای همسفر

ای آشنای جان

بشنو نوای ترنم، نوای عشق.

بامن بیا

که خورشید با من است

با من بمان

که خدا همره من است.

این نغمه ی طبیعت و این روح زیستن.

آهسته

گوش کن

این ساز زندگی ست.

دستم بگیر

آرام

پای بر سر این برگ ها گذار

بنگر به جویبار

این آب جاری پاک و زلال

که می غلطد و فرو می رود به عمق.

دست ات به من بده

برگیر از من اش این سنگریزه را.

یک یادگار

از این روز پر شکوه.

گر سنگریزه ای ست

رویش

- همچو روی من -

از درد و رنج و تمنای زندگی

زرد و فسرده است.

بنگر که سنگ

مظهر سختی کشیدن است

مظهر قدرت، مقاومت.

برگیر از من اش

آنرا عزیزدار

خارش مدار

هر چند جای پای زمان طرح و نقش آن.

برسینه ات بنه

پنهان نگاه دار

این راز ماست

راز نوازش، نیازها

خارش مدار، همچو من این سنگریزه را

آن را عزیز دار.

 

آرامگاه من

آرامگاه من اینجاست

اینجا که سبزه دمیده ست

اینجا که گل به طراوت

به باغ رسیده ست

در جای جای این مکان

در لحظه لحظه های این زمان

پرواز می کنم ز شوق دیدن گل ها.

و عشق

در چشمه های کوچک خوشبختی می جوشد.

در هر نگاه

شاهد تولد یک غنچه

و رویش یک گل.

و من هرروز

چشم هایم را در آب های این چشمه ی کوچک

می شویم

و زندگی را زیباتر می بینم.

کاش همیشه و همیشه

دراین آرامگاه می آرمیدم.

 

در کنارش جان زتن می رفت

در مسیر آب آبی

می کشد تن راه های پیچ در پیچی

به دور کوه.

می نوردم در کنارش زندگی را شاد

می چکد در جان خسته

قطره قطره شهد خوشبختی.

سر به روی شانه هایش می گذارم

خسته و آرام        

با گون ها گفتگو دارم.

رنگ ها در هم می آمیزند

کوه های تشنه

با چشمان حسرت زا

خیره بر دریای آبی رنگ.

این همه آبی

ولی افسوس

تشنگی جان گون ها سوخت

سنگ ها از تشنگی افسرده و خاموش

هر طرف بزهای بازی گوش

زیر هر سنگی، کناری

جلبکی جویند.

زیر گوشش نرم و آهسته

قصه کوچ نسیم و زاری تلخ گون خواندم.

می گریزم از ورای پوچ بودن ها

باز می بینم شقایق های وحشی را

در کنار ساقه ی نیلوفر و شب بو

مست و بی پروا هم آغوشند.

کوه یا ازمن گریزان است

یا که من در حال پروازم؟

زندگی می رفت

جان می رفت

من در خلسه ی عشقی خیال انگیز

می نوردیدم

تمام هستی خود را

در مسیر تندبادی

همره کوچ زمان

هر لحظه را جاوید می کردم.

در کنارش

زندگی می رفت

من می رفتم و

جان هم زتن می رفت.

 

نقش کیست بر ایوان؟

نگاه خسته ام

امشب

دوباره می پرسد

که نقش کیست

برایوان خانه تو.

چرا گل پیچک

دگر نمی پیچد

به شاخسار شکسته

چو روزگار قدیم؟

چرا به جویبار کنار مدخل باغ

دوباره

آب زلالی

روان نمی گردد؟

چرا پرنده ی کوچک

دگر نمی آ ید

به میهمانی ما

در بهار و در تابستان؟

نگاه خسته ام

از من همیشه می پرسد

کجاست صاحب این آشیانه ی ویران؟

کجاست مرز محبت

کجاست مرز وفا

چرا به میهمانی این خانه کس نمی آید؟

پرنده می داند

گذشته

همچو نسیم گذشت

ولی

دلم هنوز

هوای کودکی و گذشته را دارد.

 

قایق زندگی

و من نگاه می کنم

به دورها، به دورها

به آن مکان سبز و خوش

به قبله گاه عشق مان

پرنده ای نشسته بود

به بام شب

ترانه خوان و خوش زبان.

چه دور بود آن زمان

نسیم، بوی عشق داشت

هوا، پر از شراره بود

شراره های گرم عشق

علف، فقط علف نبود

شکوفه، شکل میوه بود

و باغ ها، درخت ها

چو چلچراغ می دمید

به جای میوه، عاطفه

ز هر درخت می چکید

زمین فقط زمین نبود

سرای عشق و شور بود

ز هر کنار و گوشه ای

هزار عشق رسته بود.

و من نگاه می کنم

که زندگی

به دست باد می رود

و در مسیر تند شب

مثال وهم می شود.

پرنده

چون حبابکی

به قعر دره می رود

و از تراوش نسیم

بوی تلخ نیستی

به هر مشام می رسد.

و من نگاه می کنم

که زندگی

چو قایقی

شکسته در سراب ها

به عمق نیستی

به سوی مرگ می رود.

 

پریشان

چنان آزرده ام یارب

که گویی

در بیابانی رها، تنها، پریشانم .

چنان افسرده، غمگینم

که گویی

باغ شاد زندگی مرده ست.

هیاهوی درونم

در سکوتی تلخ

مرا تا مرز ناپیدای

پوچی پیش می راند.

نمی دانم کیم، یا از کجا، چونم

نمی دانم حقیقت چیست، رویا چیست.

میان واژه های مبهم یک شعر

پریشان حال و لولی وش.

صدای این هیاهو

می برد روحم جدا از تن

تا مرز خیالی پوچ

یک کابوس

رهایم می کند آرام

دراین وادی تنهایی و ظلمت.

نگاهم در مسیر سرد و تاریکی

مات می لغزد

و فریادی

به سینه مشت می کوبد.

ز تنهایی گریزانم

میان جمع، تنهایم

به تنهایی، پریشانم

اسیر دست یک اندوه

یا یک سایه ای واهی

پریشانم، پریشانم، پریشانم.

 

بهار

بهارآمد، بهار آمد، بهار آمد

نسیمی از فراز کوهسار آمد

بنفشه در کنار جوی خندان شد

سپیده همچو موجی بی قرار آمد

پرنده خیره بر زیبایی غنچه

گلی بشکفت، گویی جان به بار آمد

پرستو از سفر آمد، حدیث عشق را سر داد

بهار آمد، حکایت ها ز زیبایی به بار آمد

شقایق وقت مستی از نسیم صبح رسوا شد

گلی آمد به دامان چمن گفتا:

بهار آمد.

 

سرگشته

من پریشم ، من پریشم، من پریش

گم شده در عمق رویاهای خویش

این منم سرگشته، تنها، بی امید

دل بریده بی گمان از خوی خویش

می گریزم، می گریزم، از خیال

می شتابم در پی فردای خویش

چشمه ی جوشان خوبی های او

می کند سرگشته ام در موی خویش

مثل طوفانی به دور زندگی

می کشم دامن به دست وپای خویش

در پریشانی و اندوه و خیال

می روم گریان به رویاهای خویش

 

تنها زیستن

احساس غریبی ست

زیستن در دشتی مجهول که نامش زندگی ست.

در کنار یاران

یارانی که یاورت نیستند

به تو سلام می گویند

و وقت خدا حافظی

دست ات را از تن جدا می سازند.

ترا در قعر رها می کنند

فریاد در تو می میرد.

زمانه ی نیرنگ

زمانه ی تزویر.

احساس غریبی ست

در جهنم یاران زیستن

در کنار آنها

و هر لحظه دروغی را تجربه کردن.

باید بود

باید تجربه کرد.

احساس غریبی ست

با یاران بودن و تنها زیستن.

 

آه و آئینه

چشم

در قابی دوخته بودم

بی هیچ کلامی.

قاب

خالی از من نبود.

با نفسی بلند

افکارم را

چون بادی تند

بر قاب دمیدم.

چشم هایم

از برخورد آه با آئینه

بسته شدند

اما تصویرم

با چشم های بسته

در قاب باقی ماند.

 

تشنه

تشنه ام

تشنه ی یک قصه خوب

که به هنگام شبی وهم آلود

از لبان تو پراکنده شود.

قصه ی رود و نسیم

قصه ی شوق وصال

یا که آن قصه ی تلخ تب دار.

زیر گوشم تو یکی نغمه ی شوم

قصه ی تلخ وداع

ساز مکن

زجدائی، زغم آغاز مکن.

من ترا مثل خودت

می فهمم.

با من از شوق بگو

با من از مهر بگو

گرچه جاویدان نیست

قصه ی وصل بگو.

قصه ی باغ پر از عاطفه ها

قصه شهر پراز چلچله ها

با من از عشق بگو

با من از عشق بگو

 

بگشا پنجره را

بگشا پنجره را

بنگر زندگی آغاز شده

بگذارش که نسیم

بوزد از سر شوق

و بپاشد همه جا

عطر جاوید بهار.

بگشا پنجره را

پرده ی نازک دل را برکن

و سپارش به صبا

و یقین دار که باغ

طپش قلب تو را می داند

سخن مهر تو ر ا می فهمد

و یقین دار که عشق

در رگ شوق زمان پا برجاست

بگشا پنجره را.

 

کاش می شد لحظه ها را دید

می گریزد زندگی هر لحظه با رنگی.

می شتابد عمر در این وادی غربت.

در پس هر لحظه یا هر ثانیه شعری

در پس هر هفته یا هر روز امیدی

کاش می شد لحظه ها را دید

کاش می شد روزهای خوب را

چون مرغ خوش خوانی به زندان کرد.

در زمان سختی و اندوه

به زندانی نگاهی کرد و خندان گفت:

من چه خوشبختم

همیشه خاطرات خوب را

همچون قناری

در قفس دارم.

 

نوای ساز

منم تنهاترین آوای یک ساز

منم با رنج و غم همراه و همراز

به روی تارهایم بار اندوه

منم آتشفشان از غم چو یک کوه

تنم تاب تحمل کی پذیرد

از این بیهودگی شاید بمیرد

تنم فرسوده از اندوه دوری

امیدی سر به سر، صبر و صبوری

دلم از طعم تلخ هجر وهجرت

چو عودی شب به شب سوزم به خلوت

الهی چاره ای کن بهر دوری

توانی، قدرتی، عشقی و شوری

 

انعکاس

نگاه خموشت

آیه ی تنهائی و سلوک

و خشم خفته ات

طوفانی عظیم.

وقتی شبنم بر گلبرگ های سرخ، بوسه می زند.

طراوت آن را در درخشش چشم هایت

و در حرکت بی کلام لب هایت

می بینم.

انعکاس ماه را در تو

و رویش گیاه را با تو

می یابم.

ای ابدیت بی زوال

و ای آیه ی بی تکرار

خشمت مظهر زیستن

مهرت مایه ی رویش و بقاست.

ای رساله ی بی همتا

و ای مستی دهنده ی سرمستی ها.

 

نیاز

با نسیم می آیی

خورشید را در جامه ات

پنهان کرده ای.

دشت از تو لبریز می شود

قطره ای هستی در کاسه ای زرد و سرخ

می نوشمت

از هر شراب کهنه گیراتری.

مستی ابدی ام از توست.

همراه با زمان کوچ می کنم

فریادهای فتح و پیروزیم

در فواره های بلورین آب بالا می رود

و برتو ای دیار دیرین

فرود می آیم.

تو نیازمند رویش

و من نیازمند تو.

 

داغ بوسه

ماه خسته

آسمان آرام در موجی غبار آلود

خانه ام پوشیده از گل های شب بو، مست.

اشک تلخ من

همچو رودی

جاودان جاریست.

داغ بوسه

می نوردد

پیکر سردم.

برق چشمانت

شعله ها برخاطرت دور می راند

ب ا دِآشفته

پریشان می کند در بستر تنهایی ام

پیغام عاشق را.

 

شوق دیدار

شامگاهان که ترا می خواهم

چشم در راه تو سرگردانم

شمع در لحظه ی آ خر تنهاست

و من آهنگترا می خوانم.

ساز گویی که مرا می فهمد

جام می

پر ز می و مستی من می داند.

چشم در راه تو شیدا شده ام

قلب تنهای تو

این راز مرا می داند.

باد

در گوش زمین می پیچد

رود

در بستر خود می راند

 

ابر می بارد و تکرارکنان

قصه سختی و ناکامی من می بارد.

چشم در راه تو رسوا شده ام

همچو پروانه ی عاشق

مست رویا شده ام.

بنگر

شعله مرا می خواند

بال و پر سوخته

عصیان زده

تنها شده ام.

ابر باران شده

گریان شده است

لاله در دامن بستان چه شکوفان شده است.

چشم در راه تو سرمستم من

شوق دیدار فراوان شده است.

 

برای تو که همیشه هستی

تو را می خواهم

تو که تنهایی ام را

در تنهاترین شب ها

به دوش می کشی.

تورا می خواهم

زمانی که از سکوت می ترسم

و نفسم از تنگی سینه

به آه بدل می شود.

هنگامی که غربت

تا مغز استخوان هایم فرو می نشیند

تنها ترا صدا می کنم.

شمعی

در شبستان بیدادها

موجی

در طوفانی ترین دوران ها.

فریادم را

تو می شنوی

ترنم شعرهایم برای توست

و اشک های داغم

با دست های مهربان تو

چیده می شود.

در شب های طولانی زمستان

تو برایم می خوانی

می خوانی

می خوانی:

"کی اشکاتو پاک می کنه

شبا که غصه داری."

تو آنها را چون گل آتش

می چینی.

تو هستی که تنهایی نیست

تو هستی که شادی هست

تو اشکهای شورم را

از گونه های داغم پاک می کنی.

 

خواب ترا دیدم

در سراشیبی یک خواب عمیق

خواب چشمان ترا می دیدم

خواب آئینه ی تنهایی ها

و سرود نفس صبح بهار

و پرستو که ز پرواز خزان می آمد.

رنگ آب

رنگ بی تابی یک موج بلند.

نفس ات با من بود

سینه ام پر شده از بوی تن ات

روح بی تابم را

می سوزاند.

زیر لب

نام تو فریاد زدم

نشنیدی افسوس.

عمق خواب

عمق رویا گویی

پر کشید از تن من.

باز دیدم که چه سان

بسترم، بستر تنهایی هاست

چشم هایم بیدار

روح در خلسه ی رویای خزان

باز تنها شده بود.

 

گذر عمر

در سکوتی مرموز

و به هنگامه ی بانگی مبهم

می رسد از ره دور

غول اندیشه و وهم

و هجوم عبث خاطره ها.

می دود کودکی ام از اعماق

می نشیند به برم رام و صبور.

و طبیعت گویی

می کشد بر کف عریان زمین

نقش یک بازی را

نقش مردی - مرد آینده من -

نقش رویاها را.

در پراکندگ ی حادثه ها

نقش، جان می گیرد

سایه گستر به همه هستی من

در شکوفایی امواج زمان

در بهاران بلوغ

و به هنگام شکوفایی تن

نقش، جان می گیرد.

همچو یک درد عمیق

جان ز تن می گیرد.

سالها از پی هم

را ه ها پر پیچند

و سکوتی که مرا

زندگی می بخشید

همچو پروانه ی تنها، عاشق

گرد باغی کوچک

روز و شب سرگردان

عمر چون اسب خیال

می گذشت از پی هم.

چشم چون بگشودم

در سراشیبی عمر

باغ بی گل شده بود

در دیاری تنها

خسته و خسته تر از یک فریاد

در دل خاطره ها

زنده مدفون شده ام.

 

غم ترا می کاهد

همچو یک رود خروشان گویی

می خرامی به دل حادثه ها.

خنده بر لب

اشک در چشم سیاهت غلطان

می نشانی به دلم داغ وداع

می کشی تن به سراشیبی طوفان

لرزان.

در دل تاریکی

شمع خاموش شده

نه چراغی

نه خیال نوری

درد در سینه ی تنگ ات گویی

راه گم کرده

فراموش شده.

می خروشی تنها

اما

یاوری نیست ترا.

بغض ره گم کرده ست

اشک حیران و روان

تن به ره می ساید

و سکوتی و غمی

که ترا می کاهد.


باز امشب

باز امشب به دلم می جوشد

عطش دیدن تو

باز در خلوت و تنهایی من

قصه تلخ تو می آغازد

یاد آن زمزمه ها

یاد آن گفت و شنود

که بجز درد نبود.

باز می گریم و افسوس کنان

زیر لب می گویم

کاش عاشق بودی

کاش یک لحظه

فقط یک لحظه

جای من می بودی.

نفسم مرغک بی آزاری ست

راه گم کرده و مست

غم تو

غم دوری

غم بی فردایی

خسته ام، سرگردان.

باز امشب به دلم

یاد صد خاطره جوشان شده است

یاد آن خنده ی بی پروایت

یاد آن گفت و شنود

که بجز درد نبود.

 

بوی تو

صدایم از نهانخانه ی سینه ات بر می خیزد

زمزمه ی شبانه ام نام توست

و حدیث بودنم، تکرار در تو ماندن.

هر روز

هزار بار با تو می میرم

و در تو زنده می شوم.

وقتی با توام

فریاد شادی سرمی دهم

و به تمام

کاینات می گویم:

وه که چه خوشبختم.

و لحظه های هستیم

از تو بارور می شوند.

و هر پگاه

با یاد تو

چشم هایم را می گشایم

بر سراب زندگی.

و تو ای ایرانم - زادگاه همیشه جاوید -

نفس ام بوی ترا تراوش می کند.

 

نقش تو دیدم

در چشمه ی پر آب فقط نقش تو دیدم

در بستر آبی زلبت بوسه ربودم

تا دست کشیدم به سر زلف تو گویی

مهتاب شدی، روی چو ماه تو ندیدم

جامی به ته چشمه فرو بردم و گویی

عکس رخ تو، در دل آن جام دمیدم

چون آب بنوشیدم و زآن چشمه گذشتم

جز نقش تو هرگز نه بدیدم نه شنیدم

 

زندگی زیباست

زندگی رقص گل سرخی ست

در صحن چمن

یا که پرواز لطیف برگ

در دشت و دمن.

زندگی فریاد یک مرغ خوش آواز است و بس

یا که طوفانی ست با موج بلند.

زندگی لمس زمان

در وقت کوچ لحظه هاست.

نبض تند کودکی هنگام تب.

زندگی آزادگی

در وقت

عصیان های درد.

یک فریب

یا صداقت بی شکیب.

زندگی معجونی از

خوب و بد است

زشت و زیبا

سرد و گرم

تلخ و شیرین

نرم و سخت.

زندگی رقص طبیعت

وقت زادن، وقت مردن

وقت ناز.

 

در وادی باورها

افسانه ی بودن ها

در وادی باورها

باید که بیاموزی

در دشت شقایق ها

تو جلوه ی مهتابی

تو روشنی آبی

تو شوری و آوازی

تو گوهر کم یابی

از درد رها گشتی

چون نور خدا گشتی

در بستر تنهایی

از غصه جدا گشتی

تو چون گل بشکفته

در دامن شب خفته

تو خستگی جانی

در عشق چو بنهفته

از عشق امید آید

وز نور طرب زاید

در وادی شیدایی

بس شور و شعف آید

این قصه ی تنهایی

این بغض شکیبایی

از دل برود بیرون

با عشق به فردایی

این روح مسیحا را

این لحظه ی زیبا را

در گوش تو می خوانم

افسانه دل ها را

جان با تو می آمیزد

در جسم تو آویزد

افلاک به رقص آید

چون جان به تن آمیزد

 

نلی

امشب ستاره ای به رخم خنده می زند

امشب گلی به گلستان هستیم

در حال رستن است.

نیلی

نگاه دو چشمان مست تو

چون آسمان و چو دریاست

دیدنی ست.

باغی زلاله و نیلوفر و سمن

گل هاش چیدنی ست.

نیلوفری و تن ات چون لباس قو

نرم و لطیف و ناز

نام ات چه خوش صدا

نلی

شنیدنی ست.

نیلی نگاهتو

رنگ نگاه آب

لرزان و پر شتاب.

آن خنده های

شکفته به روی لب

لب های سرخ فام تو گویی

شکفتنی ست.

امشب گلی به گلستان هستیم

در حال رستن است.

نیلی نگاه تو

در من شکفتنی ست.

 

می روم تنها

باز می گویم خداحافظ

باز از تو

از همه غم ها

لحظه لحظه دور می گردم.

حس آن دستان سردت را

همچو باری سخت و سنگین

می کشم بر دوش

می برم باخود

سایه های خنده ی تلخ ات.

همچو موجی می برد تن را

آه آن چشم سیاه گریه آلودت

بارها تا مرز مردن می برد روحم.

باز می گویم خداحافظ

می روم مبهوت

می روم تنها

با غمی چون کوه، چون دریا

سخت سنگین

پر خروش و سرد و بی پروا.

 

آغاز پرواز

خسته تر از بادها

همسفر یادها

اشک بود همدم ام

در شب بیدادها

همچو سمندر صبور

در دل یک کوه نور

آتش سوزان شدم

بگذر از این سوز و شور

قفل قفس باز کن

شوق به پرواز کن

بال به بال ام سپار

این سفر آغاز کن

 

بوی جدایی

هنوزم عطر خوش بو ی تنت

هنوزم لباس تور ساتنت

می چکه اشک های چشم ام دم به دم

روی چین های قشنگ پیرهنت.

خونه خالی شده از حجم نگات

همه جا سایه ی خوش رنگ چشات

می پاشه داغ جدایی رو دلم

همه جا صدای پات

صدای شاد خنده هات.

حالا تنها موندم تو خونمون

تازه احساس می کنم

که جدایی افتاده میون مون

در و دیوار خونه داد می زنن

دیگه این جا نیست آشیونه مون.

 

این من و این بهانه ام

با تو بهار می شوم

با تو نهال می شوم

نور زلال می شوم

با تو خیال می شوم

قلب پر از ترانه ام

زمزمه ی شبانه ام

نام تو بر لبم روان

سوی کمال می شوم

دوش حکایت ترا

جلوه ی قامت ترا

زمزه وار گفتمی

راز نگفته می شوم

قصه ز سینه سر کشید

سوی نسیم پرکشید

شاد ز پرده درکشید

شاه سوار می شوم

کوه شنید و دم نزد

ماه رمید و سرنزد

در سفر همیشگی

چلچله وار می شوم

 

خواب های خوش

ای خواب های خوش

در سرزمین ابریشمین و انبوهی از خیال

نقشی ز کودکی و جوانی

به دیوار آرزوست

در باغ پرشکوفه

و آبشارهای دور.

آنجا که رنگ به چشمان آسمان

رنگ نهفته ی دریا و جنگل است.

آنجا که عشق به دل ها

چون جویبار لرزان و پرامید

در حال رفتن است.

پاهای بسته به بند شکوفه ها

در رقص باد دیدنی ست.

اشکی چکیده به مژگان شبنمی

خوابی ندیدنی ست.

ای لحظه های کودکی

ای خواب های خوش

شاید دوباره

بر بال مرغ آرزو

سفر کنم.

در خلوت و سکوت

به باغ پر زشکوفه گذر کنم

در جویبار عشق

بشویم نگاه را

دیدار با گل یاس و یاسمن کنم.

عکسی ز روی ماه خویش را

در جام آسمان

آنجا که رنگ آب و ستاره به هم رسند

جامی ز می کودکی خویش سرکشیده و

حالی دگر کنم.

 

من پاییزو دوست ندارم

غروب پاییزه بیا

خیلی غم انگیزه بیا

من پاییزو دوست ندارم

این فصل، غم ریزه بیا

برگ درختا می میرن

گلها تو باغا می میرن

مرگ گل و دوست ندارم

ببین چه تنها می میرن

وقتی رو برگا راه می رم

انگار رو قبرا راه می رم

حس می کنم که دم به دم

دارم رو نعشا راه می رم

مهتاب پاییز روشنه

اما پر از درد و غمه

سایه ی مهتاب تو چشات

مثل یه دریا ماتمه

اشک چشام رو پاک بکن

توی چشام نگاه بکن

بگو که پیشم می مونی

غروب که شد صدام بکن

 

تو رو می خواد دل تنها

وقتی تنها

می شینی تو دشت رویا

وقتی چشمای شرابی ت

پر اشکه

دل وامونده

تو سینه

می سوزونه همه ی پیکر سردم

تورو می خواد.

وقتی پاییز میاد از راه

یاد اون روزا می افتم

که می گفتی

صدای خش خش برگا

مثل سازه

مثل یک شعر لطیفه

شایدم تصویر یک روز قشنگه.

یاد اون روزای زیبا،

اما افسوس

حالا تنها

می پیچه صدای بارون

توی ناودون

مثه یک عادت زیبا.

دل تنها

تو رو می خواد.

تو رو می خواد

که برات

راز گل و قصه ی پروانه بخونه.

تو رو می خواد

که بگه

بی تو چقد بی همزبونه.

صدای چک چک بارون

صدای زمزمه ی گل

همه یک راز قشنگه

تو رو می خواد

که برات فاش کنه

قصه ی بودن

روزی صد بار بخونه

از تو سرودن.

 

جنگ باران با پرنده

قطره های ریز باران

برفراز موج های سخت طوفان زای دریا

می نشیند نرم و آهسته

به روی آب.

می کشد پر

در سیاهی های طوفان

مرغ دریا.

می شود غوغا

درون آب

جنگ باران با پرنده

جنگ موجی سخت

با شن های ریز و نرم ساحل.

می کنم دستان سردم

سایه بان چشم های منتظر، آرام.

لحظه ی برگشتن او

از تمام لحظه های درد

وقت آزادی ز طوفان های طاقت زاست

وقت آرامش، رسیدن بر لب ساحل.

باز می بارد

شتابان نم نم باران

و می کوبد به موجی

قایقی درمانده در طوفان.

باز هم زیبا پرنده

نوک به ریز ریزش باران

فرود آرد.

قایقی خالی

قایقی درهم شکسته

مست از طوفان و دریاها

می رسد از راه

از فراز شب.

سرنشینی نیست در قایق.

می شوم چون کوهی از یخ.

قطره قطره می چکم بر ساحل تنها.

صبح می آید.

باز هم خورشید

داغ و آهسته

می کند در پیکرم غوغا.

 

آینه

روزهای زیادی را می گشتم

به دنبال تو می گشتم

تا ترا بیابم

آی آینه ی ستایش

و چشم در چشم ات گشایم.

و ترا همچون رویایی

دور از دسترس

تماشا کنم.

هر روز مستقیم

دور از ترس زمان

به چشمان ات خیره شوم.

هر روز ببینم که چگونه

گذشت روزگارانم.

با تو بگویم

آنچه که با دیگران نتوانم گفت

ای آینه

ای آینه

با توبگویم

آنچه که در دل دارم.

ترا جستجوکردم

ترا یافتم

ترا به خانه دعوت کردم.

سخت آمدی

دیر آمدی

ولی آمدی.

امروز با منی

هر روز با منی

در تو خیره می شوم.

نگاه ات گاه سرکش

گاه مهربان

و زمانی

پر از تحسین و ستایش.

خشم ترا می شناسم

رازم را می دانی

شعله های سرکش تنهایی را

تو دامن می زنی

و جوشش انتظار را

تو فرو می نشانی.

آه ای آینه

ای آینه

توهستی در برابر آینه ه ای وجودم.

گاه در تو

کودکی ام روان می شود

زمانی دختر جوانی را در تو می بینم

که به دنبال زشتی هایش می گردد

و شاید هم زنی

که کولبار زمان را بردوش می کشد.

در تو می بینم

آنچه که در گذشته ها، گذشته

در تو حال را می بینم.

ای آینه

تو هستی

آینه ای

در قلب آینه های من.

 

فصل بهار

بازآمد فصل نو فصل بهار

باز جان خسته ام در انتظار

می شتابم در پی دشت و دمن

می شود در هر کناری لاله زار

می کنم از خود جدا این جامه ها

می شوم پنهان میان شاخه ها

می دمد ازهر گلی یا غنجه ای

از تولد تا شکفتن رازها

لحظه لحظه می تراود عطر گل

می شوم سرمست از انبوه گل

می کند آرام روح خسته را

راز این پنهان شدن در دام گل

فصل نو، فصل شکفتن، رستن است

فصل نازیدن به دشت و گلشن است

می گریزم از ورای برف و باد

بوی گل، قاصد برای بودن است

 

وقتی خسته م

وقتی خسته م

مثل اشکی

روی گونه های خی س ت

منو با دستای گر م ت

بچین و به شعله بسپار.

بذار از شعله بسوزم

بذر از غم شعله ور شم

مث پروانه ی عاشق

یه شبه

زیر و زبر شم.

تو با اون دستای گرمت

منو بردار

توی سینه

توی قلبت

یه جا بگذار.

من برات ترانه می شم

شعر خوب

قصه ی عاشقونه می شم.

می تونی هر جا که باشی

هر جا، با هر کی که باشی

مثه شابیت ترانه

مثه شعر عاشقونه

منو بی صدا بخونی

راز پنهونی اون اشکو بدونی

من برات ترانه می شم

شعر خوب، قصه ی عاشقونه می شم.

 

قصه ی آه

من قصه ها را گریه کردم

من لحظه ها را گریه کردم

در اضطراب و خلوت تنهائی شب

من درد ها را، کینه ها را گریه کردم

چون کوهی از اندوه ماندم

از پوچی و از درد خواندم

آواره تر از یک غریب بی تحمل

کشتی بر امواج بلند عشق راندم.

از تو گذشتم

وای بر تنهایی تو

از من رمیدی

وای بر شیدایی تو

آرام تر از یک خیال از من گذشتی

ای وای بر رسوایی تو

سختی چو جان با من در آمیخت

در پیکرم هستی فرو ریخت

با آه هایم آتشی بر پا نمودم

بنگر کنون

با جان تو آتش در آویخت

 

تکرار

دیشب

بر کاغذی نقش هستی ام را نگاشتم

و امروز آن نقش را

بر دیوارهای باغ زندگی ام آویختم.

از کوچه ها بگذر

نقش ام را بر دیوارها تماشا کن

من ابدیت را می نگارم

و تو حتا مرا نمی بینی.

تکرار راز بودن

و تو مقصد

با تو بودن تکرار زندگی ست .

 

عروس

امشب ستاره ها همه لبخند می زنند

در آسمان نقره ای و ماهتاب دور

امشب میان رقص دل انگیز آرزو

بر تن نموده اند ترا هاله های نور.

مست از نسیم عشق، دو چشم خمار تو

با خنده های شاد و دل انگیز دختری

هر دم به گوشه ای بنشیند نگاه تو.

می در میان جام بلورین

چو جان من

بی تاب می شود از شوق وصل یار

امشب من ام درون قصر درخشان آرزو

آن نوعروس تو ای آسمان دور.

پیچیده ام چو پیچک لرزان به قامت ات

با من برقص

تا که بچیند ز آسمان

دستی

تمام خوشه و انگورهای نور

بر پیکرم بپیچ چو موجی به دامن ام

بر خلوت شبانه ام امشب نظاره کن.

اینجا من ام، ستاره ی روشن در آسمان

چون نور

چون نگین

به تماشا نشسته ام.

 

زن

زنم من

صاحب اندیشه و افکار دورانم.

زنم من

صاحب اندوه و رنج روزگارانم.

چنان سخت و سخی هستم

که با یک کوه همپایم

چنان نرم و لطیف ام من

که با عودی هماوایم.

منم آن مادر دوران

که از من زاده شد انسان.

جهان در رنج و در غوغای جنگ و نیستی سوزد

تن من در دو جبهه در تلاش زندگی سوزد.

منم یاور برای مرد جنگنده

علیه فقر یارانم

منم همراه او در کوره راه پاسداری از عزیزانم.

زنم

من مادر دهرم

امید صبح آزادی

زنم

فریاد خشم و ناله ی ناپایدار روز تنهایی.

به گیتی پیکرم معروف در زیبایی و افسون

ولی قلب ام چو دریا زاده ی طوفان.

مثال آتش ام در وقت سردی ها

مثال آهن ام هنگام پستی ها

هراسانم همیشه، از جفای خلق دل گیرم

پریشان ام همیشه، از خیانت سخت بیزارم.

چه گویم من

چه هستم من

همین ام هر چه هستم من.

نه غمگین ام

نه خوشحال ام

نه مست ام من

نه هشیارم.

ولی من مادرم

همسر برای یار

یاور بهر یاران ام.

 

کودکی

کودکی

ای روزگار پرطنین

ای همه شادی، همه امید و کین

لحظه های گنگ و پر ابهام و شور

لحظه ی تردید و تشویش و غرور

من ترا در پیچ و تاب زندگی طی کرده ام

در زمستانی تورا گم کرده ام

یا که وقت لاله کاری در بهار

در میان شبدر و شب بو و نار

وقت بازی روی امواج بلند

یا به هنگام نگاه ام بر سهند

تا ببینم قله ی آن کوه را

تو فراموشم شدی آخر چرا؟

ای طپش های شب بیدارمن

ای امید رفته، ای هوشیار من

یاد آن بگذشته ی سرشار و خوب

کودکی، آن روزهای بی غروب

کوچه های گرم تهران با تو بود

بازی پنهان شدن در کوچه ها کار تو بود

وقت باریدن، به زیر طاق ها

خنده های شیطنت فریادها

با منی با من، مثال سایه ام

در منی در من، مثال جامه ام

ای که با یادت غم ام افزون شود

اضطراب لحظه ها بیرون شود

کودکی

ای یادگار پرطنین شورها

کودکی

ای روزگار خنده ها و گریه ها

 

به یاد تو

امشب از ژرفنای خاطره ها

عطر یادت به سینه ام آویخت.

یاد آن خنده ی دل انگیزت

عکس آن دیده ی دل آویزت

همگی سایه بر نگاه ام شد.

جام می پر زمستی و شور

قتلگاه دل پر آهم شد.

نوش نوشم به گوش ماه رسید

دست در جستجوی پیکر تو

سرد و غمگین به انتظار رسید.

در کمینگاه دور خاطره ها

اسم تو چون حباب آب شکست

سال ها دل طپید خموش، خموش

در سرابی به یاد آب شکست.

 

سجود

هنگامه ی عبور

پیوند را بگسل

دست هایت را برهان

به آواز پرنده گوش کن

آواز شو

فریاد باش

چون باد شو.

از تلخی ها عبور کن

چشمان ات را بگشای

ببین صلابت حقیقت را.

سجود کن بر راستی

و بپوش لباس رهایی را.

هنگامه عبور

بیاویز بر ریسمان مهر

بیاویز بر رنگ سپید

عبور کن

صداقت را سلام کن.

در چشمه ی خوش بینی

بشوی تن را

پرواز کن

پرنده باش.

چشم هایت را

نگاه غمگین ات را

بدوز بر حقیقت

و فریاد کن بودن را

مسیر درستی

و باورهای صداقت را.

 

سهم من از زندگی

پنجره ای به اندازه سهم من از زندگی

گل های شمعدانی

که یادآور اولین روزهای بلوغم بودند.

گل های ختمی و یاس های سفید

بوی کال نارنج های سبز

مزرعه های سرشار از انگورهای نارس

و عبور هر روزه

از جاده ی سنگی میان مزرعه ها

گفت وگو با درختان زیتون

که دیرزمانی ست

عبور همگان را می بینند.

شکوه بی پایان دریا

غرش موج های بی پروا

و آسمانی

به صافی و زیبائی یک تابلوی نقاشی

سکوت و سکوت

که الهام بخش است و رهایی بخش.

گویی آسمان به دریا پیوسته

و ماه در آب فروغلطیده

سهم من از خوشبختی جز این نیست

و هر روز آن

به اسم روزهای هفته تقسیم شده.

آن را می نوشم

چون کودکی که شیر می نوشد

و با اضطرابی جان فرسا

در انتظار جرعه ای دیگر و روزی دیگر.

سهم من

جز این نیست.

 

شب مهتابی

شبانگاهان مهتابی

که می شوید تن اش را ماه

در مبهم زلال رود شیدایی

به هنگامی که موج سرکش دریا

به ساحل می برد تن لاشه های خاطرات ام را

فروغی در پسینگاه ضمیرم نقش می گیرد

تداوم می دهد تصویر محوت را

ترا ای یادگار روزگارانم.

و می پیچم چو پیچک

نرم و آهسته

به آغاز طپش در قلب پرمهرت.

ترا در ماوراء چشم هایم

جاودان جاوید می دارم

ترا ای سایه ی بگذشته های دور

صدایت را چو الهامی

ز شهر نور می گیرم

و شعرت را چو جامی پر ز می

سکرآور و جان بخش

به رگ های تنم لبریز می بینم.

فروغی در دلم

آیینه دار خاطراتم می شود در لحظه های گنگ.

و حالا خوب می دانم

و می دانم که تو

تنها سوار شامگاه خلوت مهتابی ام هستی.

 

فضای غم زده

من آن شب گریه می کردم

درون خویشتن آری

صدای های های گریه ام

در سینه می پیچید

و بغض تلخ ناکامی

چو قندیل بلور اشک

شیار تلخ را بر چهره می پیمود.

فضای غم زده

لبریزاز شوق و تفاهم بود

نگاهم

حجم لیز گفت وگوها را

چو آبی سرد و یخ بسته

به کام تشه ام می برد.

ولی افسوس

درهم بود افکارم.

نمی دانم چرا از آن همه گفتار و اندیشه

فقط در مغز من پژواک انسان بود.

من آن شب گریه می کردم

برای سال های دور بگذشته

و اشک ام

بر گذشته داغ غم می کاشت

و این غم را نمی شوید کسی جز مرگ.

گذرگاه زمان بس تار و ناامن است

صدای سازها مثل گذشته ناهماهنگ است

صدای ناجیان مردم خاموش می آید

و بحث و بحث

و گفتاری که بی رنگ است

فضا سرشار از ابهام و تاریکی.

هنوز اشک یتیمان در مسیر راه

چو سیلابی خروشان سینه می ساید

هنوز آن آشیان های ز هم بگسسته و ویران

حکایت ها ز بحث و گفت و گو دارد.

نه فانوسی

نه نور روشنی بخشی

نه امیدی به آینده.

من آن شب گریه می کردم

درون سینه ی خاموش خویش اما

شکایت ها به همراه نگاه مات و پردردم

به پیش ناجیان خلق می بردم.

 

سرو ناز

سرسبزی چشمان تو سبزی زجنگل ها گرفت

آن قامت رعنای تو چون سرو نازی پا گرفت

لب های گلگون فام تو زیباتر از هر برگ گل

آن خنده ی شیرین تو در روح و جان ام جا گرفت

یک هاله از مهتاب را در چشم هایت دیده ام

از تابش ماه رخت دریا همی رویا گرفت

من دیده ام در جان تو دنیای عشق و شور را

در قلب سرشار از وفا گویی که دنیا جاگرفت

 

تصویر شکسته

امشب دوباره اشک ام

ره بر نگاه بسته

تصویر خسته ی من

بر آینه نشسته

در این سکوت و خلوت

بر چهره ی شکسته

دستی ز رحم آرم

بر گونه های خسته

گرد سپید پیری

بر پیکرم نحیف ام

تصویر روز عقدم

در قالبی شکسته

از لابه لای مژگان

اشکی به رخ کشیده

فریاد می زند دل

راه نفس گسسته

امشب حکایت من

از سینه می زند سر

عمرم گذشت افسوس

در این فضای بسته

 

صبح سپید

مثل تاریکی شب

مثل سنگینی غم بار سکوت

سایه ی تلخ نگاهی خاموش

می نشینم به دل خاطره ها

همچو پروانه عاشق تنها

می گریزم ز کنار غم ها.

من و تو چون دوستاره خاموش

نور بر ظلمت شب می ریزیم.

دست هامان

دو کبوتر

شیدا

جشن آغاز ترانه با نور

زیر لب می خوانند

در هیاهوی سکوت.

چشم هامان

روز و شب منتظرند.

لب من

شوق دیدار ترا می خواند.

می گریزم ز دیار غم ها

می گشایم آغوش

و ترا می خواهم

تا در آغوش تو آغاز کنم

لحظه ی بودن را

نغمه پاک سراییدن را.

من دلم می خواهد

از دل این شب تار

از فراز ظلمت

به دیار پرنور

در همان جا که تویی

سوی آغوش تو پرواز کنم.

می گریزم ز همه خاطره ها

می گریزم از خود

در تو می آویزم

و تو چون صبح سپید

پرده پرداز منی.

 

میعادگاه

زندگی اش با شب آغاز می شود

رنج های بی بهانه

سرگشتگی

تنها و بی پناه

سر تا به سر

تمام خیابان و کوچه ها

میعادگاه اوست.

همچون عروسکی

زیبا و پر ز راز

عطر تن اش

پر از فریب

بازیچه ای به دست حریصان پرنیاز.

آغاز می کند

با تاریکی غروب

در هر کوچه ی خلوت به انتظار

ترس از نگاه پراز کینه و شرر

تن می دهد به ناز

تن را به هرکه بیشتر دهد، می فروشدش

باعشوه و به ناز.

آرام زیر لب

تکرار می کند

امشب چه خسته ام

امشب که وقت کار نیست

بیچاره کودک ام

در تب به خواب رفت.

می ترسد از تب و تنهایی و فریب

امشب هزار غصه ی سنگین

چنگ بر سینه می زند.

 

همه خوبی

مثل نوری به دلم تابیدی

مثل شعری به لبم لغزیدی

شوق دیدار تو لبریزم کرد

وصل تو وسوسه انگیزم کرد

در کنارت همه شورم همه عشق

شعله ام شعله ی سوزنده عشق

با تو، ای مظهر اندیشه ی دل

آتشم، خفته به پنهان گه دل

با منی گرچه دلت با من نیست

با توام گرچه غمت از من نیست

خسته چون رهگذری خانه بدوش

مست چون می زده ای خوار و خموش

با توام ای همه خوبی همه نور

با منی ای همه افسون همه شور

تن تب دار چنین افروزد

شعله ای می کشد و می سوزد

لحظه ی خلوت و بی خوابی من

بستر خالی و تنهایی من

با همه، راز تو را می گوید

همه جا نقش تو را می جوید

همچو نوری به دلم تابیدی

همچواشکی به رخ ام لغزیدی

 

خیال شب زده

چو یک خیال شب زده

ز کوه ها گذشته ام

ز صخره های بی نشان

ز دره ها گذشته ام

در آن سرای غمزده

به دردها رسیده ام

کنار باغ خاطره

به لحظه ها رسیده ام

سکوت، سایه می کشد

زقله ها شنیده ام

خیال پرتجسمی

زذهن ها گذشته ام

هوای خوب و بوی شب

ز مرزها گذشته ام

به بال مرغ خوش خبر

به بام ها رسیده ام

کنون به شهر قصه ها

به رازها رسیده ام

چو یک خیال بی نشان

به واژه ها رسیده ام

 

بهار می رسد

بوی نسیم می وزد

باز بهار می شود

نرگس چشم مست من

زنده زخاک می شود

سنبل ناز پرورم

رنگ به رنگ می شود

گاه چو نیلی آسمان

گاه بنفش می شود

یاس به پیش روی او

در پس پرده می شود

باغ، شکوفه می دهد

لاله، هزار می شود

سبزه ز راه می رسد

وه که بهار می شود

در طلب شکوفه ها

خنده به بار می شود

عاشق بی قرار گل

غرق بهار می شود

این دل بی قرار من

صید بهار می شود

وه که نگاه چشم من

خیره به یار می شود.

باغ نهال می دهد

غنچه به بار می شود.

 

لالائی بارون

صدای بارون مثه یه لالایی

تو کلبه ی کوچک غم نشسته

از چشای سیاه و خسته ی من

قطره ی اشکی به رخ ام نشسته

هوا، هوای غم و خستگی هاست

ابر سیاهی روی بال دریاست

قایق تن، تو موج سخت طوفان

تو ساحل غصه، میون گ ل هاست

گذشته، مثل خاطرات خسته

جلوی چشمام به رژه نشسته

صدای قطره های ریز بارون

بغض شده، راه گلومو بسته

چراغ خونه مثه یه ستاره

سوسو زنون شده زهم گسسته

سایه ی اون درخت بید مجنون

رو پنجره خم شده و شکسته

قصه ی زندگی پر از خیاله

خیال و فکری که برام محاله

هر روز از آسمون می باره اشکی

تو باغچه ها نهال غم می کاره

 

زندگی نقره ای

ما دو پرنده، دو ترانه، دو گل

دیر زمانی ست که یار هم ایم

از قفسی، راهی هجران شدیم

در غم و شادی کنار هم ایم

چون دو کبوتر پی یک آشیان

در پی هم، بال به بال هم ایم

ما دو ترانه به لب روزگار

چون غزلی ناب نثار هم ایم

زینت یک باغچه ی کوچکیم

همچو گلی زیور راه هم ایم

در پس یک زندگی نقره ای

یاور هم، آینه دار هم ایم


نغمه ی سور

آه ای خستگی سال های دور

تنها گذرکرده از هزاران گور

با بال های شکسته و پاهای خسته ام

سخت است رفتن و نرسیدن به شهرنور

تا کی

تا کجا توان رفت

به دنبال زندگی

همراه شو مرا

تو بخوان آیه ی سرور

از این همه دورنگی و تزویر خسته ام

بنواز

به شوق زنده شدن

نغمه های سور

 

ز کنارم تو مرو

خسته تر از وزش و گردش باد

تشنه تر از چمن و تشنه ی یاد

چه فریبا سمنی در دل شب

می کند قلب پرآزارم شاد

دل دیوانه ترا می خواهد

راز آن اشکتو را می داند

چشم از چشم من زار مگیر

نقش تو در نگه ام می ماند

آرزو می کنم از راه سفر برگردی

همچو رویا به خیال و شب من برگردی

خانه روشن شود از ماه رخت شادی من

چه شود گر نروی سوی دل ام برگردی

خنده برلب زکنارم تو مرو

چشم در راه تو دارم تو مرو

گفتمت زار به پاهای تو می آویزم

بنشین دور مشو از بر من دور مرو

 

تاریکی

باز غم بربال کرکس های تاریکی

می رسد از دورهای دور

ظلمتی تا بی نهایت

بر فراز شب

می شود محصور.

اسب تاریکی

به دور نور می تازد

شب بسی خاموش

همچو پیچک

پیکر تاریکی شب را

می کشد آرام در آغوش.

ماه می آید به آرامی

می نشیند بر فراز گنبد نیلین.

یک شهاب از دور می آید

نور می تابد

بر هزاران اختر رنگین.

زندگی در قلب خاموشی

در رگ شب می شود پنهان.

ماه می لغزد

درون جام تاریکی.

در تپش های شبانه

می شود عریان

مست و سرخوش عاشقی تنها.

می نوردد

کوچه های خاطرات اش را

زیر لب

آهسته می خواند

با تو بودن

لحظه های خوب بودن را.

ناگهان ابری چو کوهی سرد

می کشد تن را به روی ماه

نور می میرد ز جور ابر

اشک می بندد به مژگان راه.

جغد پیری بر درخت نار

سر دهد آواز

مست عاشق

یکه و تنها

می کند آوارگی آغاز.

 

دوش

دوش ترا دیدمی

تیر زمژگان پران

خسته ز دیدار من

در پی رویا روان

با تو ز خود گفتمی

شاد به سویت دوان

چهره ز من تافتی

در پی عشقی نهان

دور شدی از برم

اشک ز چشم ام فشان

با تو سخن ها به دل

آه که بی تو چه سان

دوش چو دیدم ترا

زندگی ام شد خزان

رنج به دل خانه کرد

باد خزان شد وزان

 

گل به گلستان رسید

پنجره ها بسته شد

روز به پایان رسید

مرغ خوش آواز عشق

موقع الحان رسید

از نفس باد شب

بوی گلستان رسید

بستر خالی من

بوی شبستان رسید

عشق به هر جا روان

همره گل ها رسید

پنجه به در می کشد

دل به اهورا رسید

دیدن رویت چه سان

شوق به دل ها رسید

تکیه به گل می زند

دل که به بستان رسید

 

خانه ی گل

صبحگاهان

که در خانه گل بگشودم

خنده ی زنبق زیبا گویی

زندگی می بخشید

چشم در چشم اقاقی خندان

چون گلی بشکفتم

گل ساعت به مریم می گفت

وقت روییدن سنبل شده است

نسترن تکیه به دیوار زده

و گلایول گویی

مظهر نظم و صفاست

گل سرمست شقایق شادان

زیر لب می خواند

رنگ شاد گل سرخ

همچو خون تن من

می رود در پی ر زها شادان

چشم شاداب بنفشه دیدم

رنگ ها را همه جا می پاشید

گل خرزهره غمین، تنها بود

شرمگین از نامش

لاله ها خنده به لب

خیره بر چهره نمناک گل کاغدی اند.

یک گل داودی

چشم بر چهره ی کوکب بسته

از نگاهش پیداست

سخت عاشق شده است

گل میمون

چه تنها به نظر می آید

شمعدانی گویی

حاصل عمر من است

یادگاری ز زمان های قدیم

گل آلاله ی آبی تنهاست

گل پونه

به لب جوی

فرو برده سرش

لب مینا به سخن می آید

نرگس مست ز اندوه نسیم

عطر سرد گل یخ می فهمد

حسن یوسف به تماشا برخاست

گل شب بو

مست از نفس تاج خروس

دست در دست یکی میخک ناز

عشوه پرور شده است

رازقی ساقه ی مریم بوسید

گل ختمی به چمن می رقصید

گل آفتاب گردان

در پی نور، چه خوش می گردید

یاسمن چرخ زنان می رویید

و گل یاس سفید

عطر خود می پاشید

آفتاب آمد و گلخانه به شادی خندید

در گلخانه که چون بگشودم

در دل بر همه غم ها بستم.

 

سفره عقد

بنه سر را به دامانم

و با من قصه ی شوق و سعادت گو.

من و تو

همچو پیچک

در مسیر سبز خوشبختی شتابانیم.

بیا با من

بیا ای بهترین آغاز همراهی

بگو با من

بگو صد شعر

صد آهنگ

از دنیای زیبایی.

تنم را جان تویی

جانان من بنشین.

دلم را گرمی و شوری

بیا همزاد من بنشین.

در این ایام پاک و شاد و رویایی

کنار سفره پر نور عقد و وصلت و پیوند

نگاهت را مگیر از من

دل ات را بر دل تنهای من بسپار.

صداقت را

چو خونی در رگم لبریز

جاری ساز.

بده دستان گرم ات را

به دستان سعادت جوی پرمهرم

تو همراه منی در این مسیر سخت بودن ها.

و من یاور تو را

در پیچ و تاب روزهای سرد و سختی ها.

قسم بر عشق پاک تو

قسم بر برگ های سبز و سرخ سفره ی عقدت،

قسم بر شمع های روشن و رخشان،

بر آن حلقه، بر آن آئینه ی تابان

که تا جان در بدن دارم

تو را چون جان شیرین دوست می دارم.