شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو
شاعرانه

شاعرانه

شعر های عاشقانه و اجتماعی به سبک شعر نو

شاپرک

شاپرک

فرشته کوشک جلالی- طریقی

 

 

 

تولد

در درخشش یک روز با شکوه

در روز بیستم مرداد ماه

در نهایت گرمای زمین

آغاز می شوم از نور .

دوباره می رویم

دوباره در ظاهر یک زن

زنی به پاکی مریم

به استواری کوه.

دوباره می آیم .

انگار زمان چون باد، چون رعد بر من

گذشته است.

انگار هزار سال پیش متولد شده ام .

در خانه ای که

پراز عشق بود و صفا

پای بر عرصه ی هستی نهاده ام.

گویی

هدیه ای برای پدر

و جانی تازه برای مادرم.

آغاز شدم ازنور

در دامن عشق و زندگی .

و چنان در

گرداب های ناشناخته

و جنگل های پر وهم گم شدم

که سال های زیادی ست

بدنبال خود گم شده ام می گردم .

 

روز دیدار

اشک هایم قطره قطره می چکند

گونه هایم زرد از این بی دادها

انتظارت برده نور از چشم من

قلب من بشکسته از فریادها

روز دیدارت هزاران نور باد

در نگاه آینه پرشور باد

 

زخمی به رنگ خون

عمیق بود

سوزان و پر ز درد.

در سینه ام نهفته

پنهان ز دیده ها

زخمی به رنک خون

پرالتهاب و شکفته

به قلب من.

بیشتر می شود هر روز

می شکفد زخم تازه ای

از پیش عمیق تر.

فریاد های من

لبریز می کند

از لخته های خون

این جام سینه را.

این دست های من

در امتداد راه

بی حس و خسته اند.

این چشم های من

لبریز و پر ز اشک

این زخم های من

چون تاولی به سینه نهفته

سر وا نمی کنند.

بغضی به انتهای گلویم

شکسته است.

لب وا نمی کند.

فریادها به سینه نهفته

زخمی به رنگ خون

در قلب خسته ام

آرام خفته است.

 

جاده خالی

نگاهم را می رباید

قامت بلند درختان عریان

و چشم هایم خیره بر

جاده ای خالی.

سکوت است و سکوت

و راهی که به ابدیت می انجامد.

خواب می بینم

کودکی ام را.

چه پرشور می دویدم

در بی انتهای

خیابان پیچ درپیچ.

خواب می بینم

دوستان کودکی ام را.

دست در دست می دویدیم

و صدای خنده های پرشورمان

در بی نهایت زندگی می پیچید.

دور می شویم

دست های مان در هم گره خورده اند.

جوان شده ایم

و عشق در رگ هایمان جوشان

و زیبایی

در همه جا گسترده است.

بهار برای مان جاوادنه است

و عشق لبریز

از وجودمان

می جوشد.

بیدار می شوم.

جاده

خالی از مسافر

خانه

خالی از خانواده

شهر

خالی از هم شهری ها.

نگاهم

بر قامت عریان درختان پاییززده

مات

و چشم هایم بر جاده ی خالی

خیره است.

 

درگیر خاطرات

ابری ست آسمان دلم

از نبودن ات.

تنگ است نفس

به سینه ی تنگم.

در گیر خاطرات

اشکی به گونه ام.

عید است و بوی بهار و بنفشه هاست

در ذهن خسته ام.

تصویر دور تو

آرام با لباس حریر صورتی تور گونه ات

لبخند می زنی

تاجی ز لاله ها، همراه با شکوفه گیلاس

بر سر نهاده ای.

تنگ است نفس به سینه ی تنگم.

عید است و یاد تو

در لحظه های بهاری

در باغچه ای پر ز بنفشه

در خاطرات دور

در قاب عکس قشنگی

دست در دست من

بیدار و پرطراوت و زیبا

همچون بهار زنده و سرسبز

بیداد می کند.

 

نمی دانم چگونه آمدی

عشق ات

در من می جوشد

و انگار

تاروپود وجودم

از صدای تو،

نگاه و نوازش هایت

بافته شده است.

طراوت وجودم را

از بودن با تو حس می کنم.

داغی گونه هایم

از شرم حضور توست.

صدایم می کنی

ضربان قلبم افزون می شود.

نگاهم می کنی

در نگاه ات غرق می شوم.

انگار که تو آفریدگارم هستی.

در بند بند وجودم

از تلاطم گفتارت

بالا و پایین می شوم

چون قایقی

که در نوسان آب نشسته باشد.

به دوردست ها نگاه می کنم

باز هم تو را می بینم.

همه جا هستی

چشم هایم را می بندم

در پشت دریچه های بسته ی چشمانم

نشسته ای.

به خواب می روم

در خوابم هستی

همیشه با منی

همه جا با منی.

عشق ات

در تاروپود وجودم، تن ام، در روح ام و

روان ام

دمیده است.

نمی دانم چگونه آمدی.

نمی دانم.

نخست عشق ات در من دمید

بعد من آفریده شدم؟

نمی دانم.

 

به سفر خواهی رفت

آشیانم ویران

خانه ام خانه ی درد

بال و پر سوخته

حیران، تنها

وقت رفتن شده است.

در دلم غصه و رنج

درد دوری از تو

به سفر خواهی رفت

م ن تنها چه کنم؟

دل زمن برکندی

در همین نیمه ی راه

خسته، رسوا چه کنم؟

کاش دستان مرا

به سفر می بردی.

کاش این قلب پر از مهر مرا

هم رهت می بردی.

کاش تو می ماندی

و کنارم بودی.

آشیان ویران شد

باد در گوش پرستو ها خواند

که سفر در پیش است.

کاش تو در ب ر من می ماندی

یا که من بار سفر همره تو می بستم.

 

می بارد

باران بی پروا

می بارد.

چون اشک ستارگان

می بارد.

چون فلس ماهی های مرده بر آب

می بارد.

چون نور بر تاریکی های سیال

می بارد.

چون اشک یتیمان از بی کسی

می بارد

و من می فهمم که در مقابل این بارش

چقدر صغیف و ناتوانم.

 

شقایق

شقایقی که به دشتی نشسته خاموشم

ز خاطره ها رفته و فراموشم

ز باد ها خبری از تو می جویم

ز بی خبری به خاک خفته در جوشم

 

دفتر زندگی

در شکوه یک غروب

پر از نور و ستاره

در تعادل یک عشق.

می خواستم

بال هایم را بگشایم

به پرواز درآیم

و در آغوش ات

خانه ای از عشق بسازم.

نامت را با نامم پیوند زنم

و در دفتر بزرگی

به حجم هستی

خود را به ثبت برسانم

برای تو.

لباسی از گلبرک های عشق

و به سپیدی رویاهایم بپوشم

و لب هایم را

با برگ های شمعدانی

سرخابی کنم.

سفره ای از آینه ها و شمع ها

و گل و گلدان ها

بیارایم.

در کنارت بنشینم

در گوش ات ترانه ی عشق

زمزمه کنم

و در آینه به چشمان ات

بنگرم

و سایه ی لرزان شمع را

در نگاه ات تماشا کنم.

طوفانی برپا شد

غروب زیبایم

به تاریکی گرایید

پیکر لرزانم

تعادل اش را از دست داد.

ستاره ها مردند

و نورها خاموش شدند.

بال های پروازم شکست

لباس گلبرگ ام را باد برد

و لب هایم از فشار دندان هایم

به خون نشست.

نام ات را در قلب ام

مدفون کردم

و دفتری که می خواستم

ثبت کنم نام ات را

در شعله های

بیداد بیدادگران سوخت.

 

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی

به سینه ی یادم

هزار خاطره از تو شکفته

هزار عطر نسیم.

تو نیستی که ببینی

به دل چه غوغایی ست

شکوه لحظه - لحظه ی بودن با تو

به جان تماشایی ست.

ببین که عطر یاد وجودت

چگونه می کشدم

تا دیار خاطره ها

و گونه ام چه خیس می شود

از قطره های اشک فراغت که بارانی ست.

ترا به آینه سپردم

ترا به آب و دعای مادر

ترا به خاک زنده شده ی بهار سپردم

تا سبز شوی و رویایی باشی پربار.

چشم هایم

همه جا

در پی نگاه تو سرگردان اند.

تو نیستی که ببینی

دوباره باغ پر از لاله های رنگین است

و عطر بنفشه

در هوا جاری ست

و عید در فضای خال ی بی تو پرسه می زند.

تو نیستی که ببینی

هدای کوچک تو

نهال پرباری ست.

به گل نشسته و شاداب

شبیه یک رویاست.

تو نیستی که ببینی.

 

کینه

انتظارت تلخ تر از کینه ها

روز دیدارت چنان آیینه ها

خسته ام از ناامیدی، خسته ام

سینه ام انباشته از کینه ها

 

در انتظار

بشکسته و تنها

بنشسته ام به راه

در انتظار دمید ن یک تک ستاره ی روشن.

با جان خسته ام

با دست خالی و پشت شکسته ام

پیمان و عه د وفا

با تو بسته ام.

نانی به سفره نیست

آبی به ل ب تشنه مان نمی رسد

نوری به دیده نیست.

من در نهایت درد

در بی نهایت دنیا

آماده مانده ام

چشم ام به راه توست.

آرامش و نوازش گرم تو را

جست وجو می کنم

برخیز تا که بیایی

با کوله بار صلح.

برخیز

خستگی سال های سال

برمن روا مدار.

با تو و پیمان مهر تو

در اوج بی کسی

در انتظار تو.

جان دوباره ای

بر من ظهور کن.

 

مرهم

تا تو غمگین خیره بر چشم منی

آتشی بر زخم قلبم می زنی

چهره ات زیبا تر از هربرگ گل

درد دیری ن دلم را مرهمی

 

تنها تو را می نویسم

طنین آوازت

جانی تازه است

بر رگ هایم

و صدای سازت

گام های عشق

بر قلبم.

چنان در تو جاری هستم

که روح در جسم جای می گیرد

تو را در هر دم و بازدم حس می کنم.

نام ات شیرین ترین

واژه های جهان

و آمدن ات بازگشت

روح بر جان است.

با هر طپش

قلب ام تو را می نامد

و زیباترین عاشقانه ها را

برایت می سراید.

دفترم جز نام تو نامی را نمی پذیرد

و قلم ام جز تو و عشق تو

هیچ چیز نمی نویسد.

 

معجزه باده

معجزه ی باده ی پرجوش بین

شور و شر ساقی مدهوش بین

ریز به کام ام که خزان دیده ام

محنت و غم از تو به جان دیده ام

قصه ی خوبان زمین و زمان

در طلب مستی و جا ن جهان

از تو جدا مانده ام و غافل ام

بی خبر و مست، یکی باطل ام

غرق گناهم تو گناهم ببخش

باده بده عشق به کام ام ببخش

 

تو رفتی

تو رفتی و امشب غم ات به جا مانده

و خسته سایه ی چشم ات کنون مرا مانده

تو رفتی و ننوشتی به لوح خاطر دل

که این حکایت دیرین چرا رها مانده

سفر برای تو یک آرزوی دیرین است

در این میانه من ام با دلی که وامانده

سکوت خانه ام امشب حدیث تکرار است

ولی به سینه ی یادم بسی صدا مانده

 

باغ خیال

می گشایم پرو بال

می شوم شوق و وصال

می روم تا سفر چلچله ها

می نهم پای در باغ خیال

سر به سر باغ پر از شادی و شور

بر بلندای درختان همه نور

غنچه ها خفته، تن دار بلند

می زند قهقهه مرغی به غرور

می نشینم آرام بر فرق چمن

می کنم زمزمه با خود به سخن

روزگاری به قفس خسته و زار

حال از غنچه لباسی برتن

شادیم حاصل پرواز بلند

خنده ام شوق رهایی از بند

وقت رقصیدن و خوش آوازی

یار یاران شده با اسب سهند

حال این ساز پر از نغمه و شور

در طپش های دلی پر ز غرور

می تراود عطش زندگی ام

می دهد باده به دست ام چون حور

مستم از لذت این آزادی

در نگاهم بنگر این شادی

خانه ام خانه ی خوبان شده است

همه جا غرق گل و آبادی

وه چه رویا زیباست

در دلم پرغوغاست

خواب آزادی و باغ پرگل

بهر من یک رویاست

خفته ام در دل موجی تنها

در سرم دایره ی رویاها

خانه ام غرق غم و اندوه است

وای از حادثه ی فرداها

 

کوه درد

در سرابی که پر ز خاطره هاست

لمس هر لحظه اختیاری نیست

موج های عظیم و دور از دست

در بلندای شوق جاری نیست

کوه دردی صبور و لبریزم

لحظه ام، از تو هیچ خالی نیست

 

پرواز بلند

در دامن این حقیقت زیبا

دوباره زاده شده ام.

و تصویر تو را

در نهایت یک دیدار

چون نوری سیال

از یک زاویه ی بسته

نگاه می کنم.

بذر خوشبختی را

در دامن ابدیت

افشانده ام.

تو از من دوری

و بی خبری از آنچه که امروز

برمن و دنیای من می گذارد.

من در قالب زن

در جایگاه عجیبی ایستاده ام.

دست هایم رهاست

و روحم آغشته به هزاران زخم.

من در قالب مادر

خواهانم زادن را

و پرورش بدون شرط زایش ام را.

در جایگاه همسر

تیمارگری و مهرورزی

و عاشق بودن را پذیرایم.

و در مقام نان آور

همراه و همفکرم

مَردَم را

در فراز و فرود این قله ها.

چنان پروانه ای سبک بال

پرواز می کنم

و بیمی از سوختن ندارم.

بال های سوخته ام را

در آب های اقیانوس ها و دریا

می شویم.

در بلندترین بام ها

پرواز خواهم کرد

و چون عقابی تیز بال

برای زیستن

و بودن

می جنگم.

 

خواب

برمی خیزم دوباره با چشمان بسته ام

با گام های سست

از دیدن این همه ظلم

در هرطرف جنازه یک مظلوم

و سیل گرسنگان بی پناه.

کودکان آواره

که به جای خانه

در بیغوله ها کز کرده اند

و گوش های کوچک شان

به جای سرودهای زیبای کودکانه

پرشده از صدای بمب

و فریاد زخمیان و ناله بی پناهان.

کاش بیدار نمی شدم

و چشمان ام

در روی اهای زیبایم

بخواب ابدی می رفت.

 

با من بمان

سال های زیادی ست با منی.

لحظه ای نبود

که بی تو سر کنم.

هر صبح به شوق دیدار چشمان تو

بیدار می شوم.

خورشید هم

انگار به شوق تو

هر صبح می دمد.

گنجشک ها به عشق تو

پرواز می کنند.

ساز خفته به دیوار

از ذوق تو آهنک می زند.

قلب ام به خاطر تو

با نظم و وزن و شاد

با هرطپش

نام تو فریاد می زند.

هر صبح

یاس سفیدی

با یاد تو

قد می کشد

و پُربار می شود.

لب های خشک و بی طراوت من

در لحظه ی سکوت

از شوق دیدن ات

پرخنده می شود.

با من بمان.

که بی تو جهان

نه شاد است

و نه آباد می شود.

 

بالی نیست

بندی در دست

پای بر زنجیر

درها بسته اند.

نه هوایی

که نفس تازه کنم

نه صدایی

که دلم شاد شود.

خسته از بود و نبود و قفس ام

سینه ام سنگین است

بال هایم بسته

قف ل در محکم و سخت.

چه کنم بالی نیست

شوق پروازی نیست.

 

سایه تردید و ویرانی

چهره ام غمگین

سینه ام پردرد

ناله در گنجایش قلب ام

خسته و آرام خوابیده.

رفتن ات

چون زخم بی درمان

جای جای پیکرم آزرد.

در نگاه خسته ات گویی

لحظه لحظه زندگی می مرد.

حس طغیان

حس ناامنی

تا فراز مرگ

با من بود.

در صدایت

در کلام تلخ و بی روح ات

درد را دیدم.

چشم تو

آیینه ی من بود

سایه ی تردید و ویرانی

انعکاس چشم هایت بود.

رفتن ات

زخم عمیقی شد

سر به سر روح مرا آزرد.

 

بیداد می کند

در سایه یک کوه

به بلندای آسمان

بر دوش می کشم

دردی

ز زمان های دو ر دور.

در انزوای جهان

راه می روم.

دورم

ز هستی و از آشیان خویش.

پربسته

همچو

یک کبوتر هجران زده

یاسی در عمق وجودم

در روح و در نفس ام

خانه کرده است.

می جوشد انتظار

بیداد می کند این رنج اشک بار

بر دو ش خسته ام.

آن خاطرات خفته و خاموش

بیدار می شوند.

اشک ام روان و

سینه ام انباشته

ز رنج هاست.

در انتهای راه

در انتظار رسیدن

به خانه ام.

 

حال فلک

چهره به چهره ام بنه

آب حیات نوش کن

شعله ی جان من ببین

جان مرا خموش کن

دیده به راه دارم ات

راز مرا تو گوش کن

مایه ی بودنم تویی

می به برم تو نوش کن

سینه ی پر ز آه من

از غم دل خروش کن

بانگ بزن ز دست او

خلق و جهان به هوش کن

 

به خانه قلب ام

تو از تبسم نسیم

تو از نوازش امواج

تو چون صدای بارانی.

تو را

در اوج و فرود

در انجماد زمستان

به روزهای ابری تاریک

به لحظه های خسته و غمناک

به یاد خواهم داشت.

تو را

نشسته به رویا

چو نور سپید و درخشان

چو هاله ای از شوق

به قلب خالی پردردم

میهمان خواهم کرد.

 

دریچه

جهان هستی من

دریچه ای ست

که به باغ امید ره دارد

و هر صبح

نگاه من از این دریچه

نطاره گر زندگی ست.

زمان

چه احمقانه

پیش می رود

و زمین

انگار

تندتر به دور خود می چرخد.

هرروز در گوشه ای از این زمین

تکرار پلیدی ها.

جهان هستی من

سخت کوچک و تاریک است

ومن از این روزنه ی روشن

امید را چشم در راهم

وهر روز در انتظار

شادی کوچکی

چشم

بر دریچه امید بسته ام.

 

غمگین مباش

من با بهار می آیم

تو در انتظار من.

من با غروب می آیم

تو چشم انتظار من

غمگین مباش

که بهاری خجسته ام

به تابندگی خورشید

فصلی به باروری بهار.

در حال شکفتن ام

بیزارم از سیاهی و محنت

بیزارم از دورویی و حسرت

عاشق صداقت و پاکی

عاشق نشاط و ترنم ام.

آزاد همچون پرنده

در اوج

همچون عقاب.

غمگین مباش

من با غروب می آیم.

زمانی که هرگز

امید آمدن ام را نداری!

 

بازار ماهی فروش ها

کوچک بودم

به اندازه یک نی لبک پرآهنگ.

در آبادان

بوی عطر ماهی

بوی بازار کفیشه

و صدای ماهی فروش ها

مست ام می کردند.

دست های کوچک من

بر گوشه چادر مادر

لرزان چسبیده بود.

زمی ن لی ز کف بازار

و صدای ماهی فروش ها

ذهن ام را پر کرده بود.

بزرگ می شوم

در کناره کارون

در آبادان زیبا.

یک باره بوی ماهی ها

به بوی باروت تبدیل می شود

و صندل های بندی ام

که گشاد بودند و لق

به پوتین های زمختی بدل شدند.

و دست هایم

به جای گوشه چادر مادر

درگیر یک اسلحه ی سنگین.

بوی باروت

بوی جنگ

بوی خون انسان ها

جایگزین بوی عطر ماهی

و بوی توتون ماهی فروش ها شد.

و صدای فریاد ماهی فروشان

به زجه و ناله های زخمیان مبدل شد.

بوی دود

بوی تعفن

بوی مرگ

جای همه چیز را گرفت.

 

نگاهت

نگاهت عشق افروزد

تمام هستی ام سوزد

سخن از عشق می گویی

ز هجران جان برافروزد

 

خنده ی تو

در تلاطم هجوم غصه ها

خنده ات

مرا به شهر خنده می برد.

با صدای خنده های تو

آن نگاه بی گناه تو

مرا به اوج قصه می برد.

با تو در نگاه هر شراره ای

زنده، شاد

خنده می شوم

با تو در شکفتن گل بهار

همچو باغ

بی بهانه می شوم.

در تلاطم عبور غصه ها

یاد پرنشاط خنده های تو

بر لبان خشک من

خنده سبز می شود.

بر تن نحیف من

غنچه باز می شود .

چون شکوه و قدرت بهار

رود پرخروش می شود.

روز، انتظار می کشد

کوه، سربلند می شود

دشت پرشکوفه شاد

باغ خشک بودنم

جوانه می شود.

در تلاطم عبور غصه ها

شب چه رازدار می شود

خنده ات مرا

به شهر خنده می برد.

 

شقایق

شقایقی که به دشتی نشسته خاموشم

ز خاطره ها رفته و فراموشم

ز باد ها خبری از تو می جویم

ز بی خبری به خاک خفته در جوشم

 

تصویر آرزوها

چون قاصدکی بی بال

و همچون برگی سبک بار

دور می شوم از تو.

در انتهای شبی خاموش

و در انزوای تنهائیم

تو را از خاطرات و ذهنم می زدایم.

تصویری از شادی هایم

همچون حبابی بر آب

می رقصانم.

تردید ها را

با هر کلام و در هر گفت وگو

از تن بیرون می کنم

و چنان جامه ای

بی مصرف

به دور می ریزم.

رها می شوم

رها می شوم

و در انتهای افقی روشن

تصویر آرزوهایم را

بر آسمان نقش می بندم

و سبک بال

از تو می گریزم .

 

مادر نگاه کن

مادر نگاه کن

آن ساقه ی کوچک

که ریشه بود

در باغ زندگی ات

اکنون نهال شده و قد کشیده است.

با هر نگاه

بوسه ای بر دستان خسته ات

همچون نگین درخشان نشانده است.

مادر

تمام عمر

به پایم نشستی و گفتی:

بیچاره کودک ام

بی خواب و خسته است.

گفتی که کودک ات

شاید گرسنه است.

مثل تو نیست به جهان آفریده ای.

آن دست های تو

برگ گلی ست

قبله گاه من.

آن دامن پر ز مهربانی تو

تنها پناه من.

 

عاشقانه

در تو می آویزم

و طلوع ات را

در دورترین آسمان

به تماشا می نشینم.

بارانی باش

ابری تیره

خشمی بغض کرده.

بر من ببار

و سیاهی ات را

بر گیسوا ن

از غم پژمرده ام

که به رنگ یاس

به سپیدی نشسته

ببار.

می خواهم زیبا باشم

با موهایی سیاه

و صورتی خیس از بارش.

بر تو می آویزم.

ترنم صدایت

طعم لبخندت

و آرامش و سکوت ات

جانی تازه بر من می بخشد.

تنم دوباره زنده می شود

و گیسوانم

از بارش رنگین کمان تو

تیره و دلخواه می شوند

و نفس ام

بوی تو را تراوش می کند.

 

نگهبان

درب قفس بسته است

همیشه بسته.

گاه با پرنده ای در قفس

و گاه

بی پرنده.

اما هنوز نگهبان هست.

لحظه هایم پر شده از

فکر پریدن و رهایی

قلبم بی تاب

و نفس هایم پر شماره اند .

باغ را می بینم

هوای تازه را حس می کنم

و صدای آواز پرندگان آزاد

در تمام وجودم پر شده.

اما چه کنم

که بال هایم

برای پریدن نیست

و قفس جای امنی

به نظر می رسد.

 

آتش در کلاس

دخترک

بازیگوش

راه تا مدرسه

دور

می شتابد پی آن خانه ی گرم.

پس از این راه دراز

دوستان اش آنجا

آتش گرم بخاری

لذتی جان بخش است.

کاش این راه به پایان برسد.

تن کم جان و نحیف اش انگار

از نگاه و نفس سرد زمین می سوزد.

کاش یک دستکشی

یا که یک شال ضخیم

و لباس گرمی

پیکرش می پوشاند.

می دود ناآرام

او سوی مدرسه و همدرسان

و کلاسی که بخاری در آن

منتظر

چشم به راه.

در دبستان

همه ی دخترکان

خنده به لب

همه پرشور، دوان.

دور آن آهن داغ

گرمی جانبخشی

به تن اش جاری شد.

دست ها از بغل اش بیرون رفت

و سرانگشتان اش

نرم و آرام

بر گونه ی سردش لغزید.

وه چه دلچسب است این شعله ی گرم!

همچو پروانه

سبک بال

برجای نشست

روی آن نیمکت کهنه

که شاید

عمری ست

در همین مدرسه دهکده است.

شکوه ای نیست

همین است که هست.

حجم لبریر اتاق کوچک

موج چشمان

پری دخترکان

همه از سردی و باد و باران

چشم بر آتش سوزان دارند.

ناگهان دود غلیظی برخاست

و صدایی پیچید

پرخوف و پر از وحشت و درد.

شعله ای می کشد این دیو سیاه سوزان

همه جا شعله ور است

غرق در آتش و دود.

بچه ها گیج به هر سوی دوان

راه ها بسته شده.

پنجره با نفس آهن سرد

در نبردی خاموش.

پر پرواز همه گنجشگان

در قفس بسته شده

شوق پرواز به دل ها مرده.

همگی در دل یک بی خبری

طعمه آتش و نابود شدند.

هرطرف پیکر لرزان و نحیف

همره ناله ز اعماق گلو

دادرس می طلبند.

هیچ کس نیست

به فریاد رسد.

 

من چه تنهایم

در دیاری دور

در میان موج تنهایی

باد در گوشم

قصه ی اندوه می خواند.

از هجوم خسته ی خورشید

لاله ها پژمرده می گریند

در دلم از شعله های آتش سوزان

غصه ها

با لهیب داغ می سوزند.

اشک های گرم و بی پروا

گونه های زرد می شویند

من چه تنهایم در این وادی.

هیچ راهی نیست

جز ماندن

هیچ راهی نیست جز

آواز غم خواندن .

 

ستاره پروین

ترا یافتم در سرزمین بیتابی هایم

وقتی امید در قلب ام مرده بود

و سیل

هستیم را ویران کرده بود.

با لبخند آمدی

و تابیدی بر تاریکی هایم.

چگونه رهایت کنم ای ستاره ی پروین

تو روشن ترین ستاره آسما ن هست ی منی

بر بام زندگانی بی نورم

همچون خورشیدی درخشان و نورافشان.

ترا یافتم و تصویر خوشبختی را

در آینه ی پندارهایم دیدم.

چون نور و لبخند

بر من دمیدی.

سایه وار بر دلم گذر کردی

و موج انتظار را بر وجودم نشاندی.

لحظه هایم سرشار از توست

و عطر اشتیاق دیدارت.

بیا که روزهایم بسیار ظلمانی ست

و باغ وجودم بی تو بی بار گشته

چشمه های جان ام خشکیده

و عطر تن ات بیداد می کند با من.

 

دیدنت زیباست

آسمان آبی ست

ابری نیست

ماه تابان است

خنده بر لب

شاد و خندان است.

بوی شب

بوی خیالی دور

پرشده در باغ.

رنگ چشمان ات

در تلاطم های مواج طلوع ماه

رنگ زیبای

هزاران رنگ.

خنده ات زیباست.

در سکوت مبهم این باغ

سایه ات

چون سر و بی همتاست.

می خرامی هم چو یک آهو

در دل بی تاب پرموج ام.

دیدن ات زیباست.

همچو یک تندیس بی جان

می شوم غرق تماشایت.

خنده ات در این سکوت شب،

خنده ات در این دیار درد

می زداید سایه های

تلخ مردن را.

می کند بی تاب

این قلب پریشانم.

دیدن ات زیباست.

 

شوق

در طپش های دلم شوق تو لبریز شده ست

از صدایم نفس گرم تو لبریز شده ست

نام خوش طعم تو چون نغمه ساز

بر تما م تن من حس تو لبریز شده ست

 

تو تنها خیالی

غروبی به ساحل نشستم چه تنها.

شکوه غم تو

به دل کرده غوغا.

چه دنیای پوچی!

دلم در هوایت

پر از رنج و حسرت.

امیدی

پراز انتظاری

وصالی

تو تنها خیالی.

94

دلم در هوایت

تپیده به سینه

چنان قایقی خسته از موج.

هوایت

چو باران و سیلی خروشان

به دل کرده غوغا.

 

شاپرک

می شوم شاپرکی

بال هایم رنگین

در دلم شوق تو انباشته است.

راه بس طولانی ست

می کشم بال به سویت آرام

عمر من کوتاه است.

قفس ات را بگشای

تو به سویم بازای

که برایم این جا

روز و شب یک سان است.

تو به سویم بازای

تا ببینی

که چه سان

چشم هایم به رهت خیره شده است.

و نگاهت

نگه مات و پر از تردیدت

مهر بر جان و تن ام تابیده است.

می شوم شاپرکی

خسته از بود و نبود

می گشایم آغوش

منتظر می مانم

تا به سویم آیی.

و صدایت همه جا در جانم

پیچیده است.

 

سکوت

در این جمع و در این محفل

من و دریا و خورشید و طبیعت

دست در دستیم.

صدای قلب من با موج ها می خواند و

خورشید

بلندای نگاهش گرم می تابد.

به دریا و به جنگل ها و دشتی پر ز انواع

شقایق ها

نسیم آرام می آید.

درونم پرشده از این همه غوغا.

و من آرام می بینم

سکوت خفته بر این محفل زیبا

تماشایی ست.

 

ناله ی نی

بشکسته ام از ناله ی نی، تاب ندارم

در دیده ی پراشک به جز آب ندارم

افسرده و آزرده از این گردش ایام

بی نام تو و نقش رخ ات خواب ندارم

 

رویای باران

دلتنگ ام.

صدای باران

آواز غم انگیزی ست

که در نهایت شب

مرا به دشت آرزوهایم

دعوت می کند.

دلتنگم

و دشت آرزوهایم

پژمرده.

خسته ام.

صدای باران

گل های خفته باغ را بیدار می کند

و باغ پژمرده و خسته را

سیراب می کند.

اما

این تکرار همیشه ی تشنگی ست.

شاید روزی

باران بتواند

روی اهای مرا سیراب کند.

 

خواسته

قلب ام از خواستنی لبریز است

دوری ات وای چه حزن انگیز است

هم چو برگی به خزان خفته به خاک

سر به سر زندگی ام پائیز است

 

شعله ی سوزان

من ام آن مرغک نالان

نگاهم خسته و پرسان

من ام آن شعله ی سوزان

که نقش ام بر در و ایوان

 

تو را چون می ناب نوشیدم

آسمان بود و ستارگان اش

ماه بود و پرنوافشانی هایش

که نور می بخشید

بر تمام برکه های هستی ما.

آواز خوشی می آمد

نوای ترنم یک ترانه

از دور های دور.

پرنده ای

ره گم کرده

برای یافتن جفت اش

نغمه سر داده بود

و ستارگان

بی دریغ می خندیدند.

ماه چون خورشید می تابید

و من چون گیاهی تشنه

بر تو پیچیده بودم.

آسمان روشن تر از روز

قلب من سرشار از عشق

و تو را چون جامی

لبریز از می ناب نوشیدم.

 

ویرانی دل

بهار بود و بنفشه بود و لاله ها

تو بودی و

من و این ستاره ها.

ترانه بود

و عشق بود و نغمه ها.

دوچشم پرنشاط تو

چنان دم شراره ها.

کلام گرم تو مرا

به اوج ها می رساند.

سکوت من

پر از ترانه ها.

بهار رفت و بنفشه مرد و لاله رفت

منم کنون نشسته

به دامن نظاره ها.

غمی به سینه ام آرام خفته است

نشانه ای ز ماتم دل و

ویرانه آشیانه ها.

 

یوشا

پاییز

بهار شکوفایی گلی است.

شکوفه ای بهاری در باغ زندگی ام.

گلی به زیبایی پگاه

گلی به رنگ سپیده

پگاهی به معنی یوشا.

نام زیبای یوشا

ستاره ای ست

در آسمان خاکستری و پر ابر هستی ام

در باغ پرشکوفه و زیبای پرگل ام.

یوشا ز ره رسید

شیرین و خوش زبان

خوش رنگ و شادمان.

آری

پاییز

بهار شکفتن گل من است.

 

هنگام سفر

مژه بر هم مزن ای یار که شب نزدیک است

مرگ در راه و زمان خسته و زار

عمر کوتاه و

اجل نزدیک است.

سینه ی تنگ من از درد و الم

هم چو یک سایه

به من نزدیک است.

حاصل عمر و همه بی خبری

فکر فردا و غم اش نزدیک است.

چهره ام رنگ خداحافظی از دوست گرفت

رفتن و بار سفر بستن من نزدیک است.

مژه بر هم مزن ای یار

ای دوست

مهلت ماندن نیست

که سفر نزدیک است.

 

نامم را صدا بزن

ذهن ام درگیر صدای چک چک باران

و گوشم آواز تو را می شنود.

نت ها در هوا می چرخند.

تو را می بینم

با دامنی از شکوفه ها

و تاجی از گیلاس های کال

که چه زیبا

با نور خورشید

جابه جای شان به سرخی می زند.

همچون یاقوت های رنگ پریده

قامت ات زیباست.

گیسوانت شب رنگ

و چهره ات مهتابی.

رنگ عاج را بر پوست تن ات داری.

چه بگویم

که چشمان ات

شب یلدا را در خود غرق کرده است.

وجودت شیرین

نام ات شیرین

حضورت زیبا

و رقصیدن ات رویایی.

ذهنم درگیر صدای باران است

رقص تو اما

با نت ها آمیخته.

خوابم یا بیدارم!

عطر حضورت بی تابم می کند

صدایت سکرآور است

آه از کلمات

و واژه هایی

که بر زبان می رانی.

فریاد کن

نامم را صدا بزن

زمان درازی ست

که انتظار می کشم

انتظارت درد عظیمی ست

و رویایت

گویی که زندگی ست.

فریاد کن

و نامم را بخوان.

 

مجنون زمان

رفتی و دلم خانه ی غم ها کردی

با دوری خود مرا چه شیدا کردی

مجنون زمان بودی و در راه سفر

این لیلی خود چگونه رسوا کردی

115

فراموشم مکن

فراموشم مکن ای دوست

فراموشی چو طوفانی ست بر جانم

بیادم باش

بیادم باش در عمق پریشانی

به خاطر آور آن ایام خوشبختی.

تو بودی و بهارو باغ و گل ها

در چمن زاران

تو بودی و زمستان های

پر باران

و پائیزی که پر غم بود و بی پروا.

و ما سرشار از شادی

تمام روزهای

پرشتاب گرم تابستان

چو قمری

چون کبوتر

بال در بال و

روان بودیم.

فراموشم مکن

باید که در قلب ات

بمانم مهربان ای یار

و تصویر نگاهم

در نگاهت جاودان باشد.

 

صدای باران

صدای پای تو می آید

و صدای ریزش باران.

چگونه می توانی

باران باشی

و بهار نباشی؟

صدای تن سپردن آب بر جویبار

و باریدن باران بر شاخسار.

قلب ام از شنیدن صدای پایت

فریاد می کشد.

تنم در حال شکفتن از بهاران است

و دلم در حال جوانه زدن.

چگونه می شود

جوانه زد

باران بود

ولی بهار نبود؟

شاید من زمستان باشم

و در زمستان

بشکفم.

آیا می شود باریدن را تجربه کرد

با صدای پرندگان

بیدار شد

و خواب بهار را دید

اما بهار و رستنی نبود؟

 

کنار من بمان

بیا و تا ابد کنار من بمان

سرود عاشقی برای من بخوان

بیا و دیگر هیچ از آن سفر مگو

دل شکسته ی مرا ز غم رهان

 

بودن

آزرده از این بودن و این ماندن و مردن

تن را به هزاران غم و اندوه سپردن

این خاصیت بی ثمر زیستن ماست

 

سرگردان

در مسیر تندباد شب

گم شدم

چون هاله ای از دود.

در نهایت شفق

هستی ام چنان ترانه ای

بر لب زمانه

خوانده شد.

اشک گرم و ناله های من

در دل سیاه شب

ترانه شد.

در مسیر سخت زندگی

در عجب شدم

چرا چنین

گم شدم

میان هاله های زندگی؟

 

در خاطر من است

انگار که هرگز نبوده ای

در برگ برگ خاطره های نهفته ام

انگار سایه ی اندوه رفتن ات

آتش به سینه و بر خاطرم زده ست

آرام و بی شتاب

ورق می زنم

تمام برگ های این دفتر و

این خاطرات را.

خطی به روی لحظه لحظه ی هر سطر

می کشم

نام ات چه باشکوه

در خاطر من است.

نقشی ز روزهای

آفتابی و روشن

رسمی ز روزگار جوانی

در دفتر پنهان خاطرات

پنهان ز دیده ها

نقشی ز دورها

در خاطر من است.

 

بی همسفر

هیچ می دانی

که چه تنهایم من؟

در سفر های خیال

دست در دست غمی

می نوردم چو غبار.

لحظه های بودن

خالی از خنده و از گریه ی تو.

هیچ می دانی

رنگ آب

رنگ روز

همه همرنگ تو و چهره ی توست؟

پای زخمی ز سفر خسته شده

سینه ام

منزل یک راز بزرک

پی تو می دوم از تنهایی؟

 

ناتوان

نفس هایت

به شماره افتاده بود.

تاب بالارفتن

از پله های زندگی را

نداشتی.

من می دویدم

با زخم هایی که تو

بر پیکرم نشانده بودی

در نهایت سختی.

بار عظیم زندگی را حمل می کردم

بر دوش های ناتوانم .

و تو در اولین قدم هایت

به خاک غلطیدی.

سال های زیادی ست

که با همه ی زخم هایم می دوم

و تو هنوز هم

بر زمین می غلطی.

 

تهی شده از جان

چنان تهی شده ام

از امید و پویایی

که سنک به جایم

زبان گشود از درد.

میان آتش و دودم

چو شعله ای لرزان

که سر کشیده

به افلاک اوج فریادم.

حکایت من

یادگاری ز درد دیرین است.

مرا به شعله ی اندوه

وارهان ای دوست

که قطره قطره شوم آب

به روی آتش و دود.

 

به امید سحر

شب تاریک و مه در انتظاره

به امید سحر خوابی نداره

نمی دونی که ظلمت پرفریبه

نمی ذاره سحر سر دربیاره

 

قصه ی طلوع تو

غم درون سینه ام

بیهوده می جوشد.

راهی نیست

جز فرار از این غم دشوار.

می گدازد تار و پود هستی من را

این غم بنیان ک ن بی عار.

غنچه ی لبخند

می خشکد به روی لب.

خسته ام از این همه بیداد.

شادی و امید می میرد ز بغض و تب

دیدن تصویر زیبایت

می کند قلب ام پراز اندوه.

آن نگاه ات

چون نگاه آهوان مضطرب در دام

می کند جانم پر از اندوه.

می کشم در ذهن

بی پروا

قصه تلخ طلوع تو.

لحظه ی دیدار خاموش ات

می کشاند سایه اندوه بر روح و تن و جان ام.

 

رهایم مکن

مرا در دست هایت پنهان کن

بنشان مرا در کنارت

زانوهایت، سینه ات تکیه گاه من هستند.

سرم را بر سینه ات بگذار

که بی تو نه دل خانه دارد

و نه من تکیه گاه.

نوازش ام کن

تنهایم مگذار

نیازمند توست این عاشق.

بگو که دوستم داری

و صدایم کن

که لحظه لحظه

محتاج نوازش توام.

 

داغ رفتن تو

چنان رفتی که از تو نشانی ندارم

نه اشکی به دیده

نه آهی به سینه

نه نوری فروزان چو شمعی.

کجایی

کجایی

تو ای نور چشم ام

تو ای جان شیرین

توای هستی من

کجایی

کجایی؟

پریشم از این بی وفایی

کجایی؟

 

تو را می جویم

تو را همواره من در گوشه ای آرام می جویم

تو را در خلوت شب ها

کنار ماه می جویم.

میان سایه روشن ها

میان وهم و روی اها

تو را در لابلای جلوه ی مهتاب می جویم.

پریشان

بی هدف، بی تاب می جویم.

درون برکه های

خفته ی پرآب می جویم .

تو چون تک گوهری

پرقیمت و نایاب

نمی یابم تو را

اما همیشه

باز می جویم.

 

دلم شکسته

عمری به پای تو

ای مظهر امید

بر پا خزیده ام.

با جان خسته و قلب شکسته ام

قلبی که

توان اش بریده بود

روحی که

ز عالم رمیده بود.

عمری به عشق تو

بر پا خزیده ام.

با هر قدم

هزار بار

ز جانم بریده ام.

گفتم که

دوست دارمت

ای نازنین من.

با خنده ات

با هر کلام

که از

لبان تو گفته شد

امید

در تمام وجودم جوانه زد.

افسوس رفتی و راهت

جدا شده.

دردا که خسته ام از بی وفایی ات.

در انتهای سنگلاخ پرتنش

بیمار و وازده از حس زندگی.

با هر کلام تلخ تو

این قلب پرطپش

فریاد می زند ز درد

دردی که ز بی وفایی ات

پا گرفته است.

می سوزد این تن بی جان و روح خسته ام.

می میرم از جفای تو و قلب سنگ تو.

عمری فقط به عشق تو

بر پا خزیده ام.

 

سوی تو

از بر تو مژده به ما آمده

شور به سر، شوق به جان آمده

سینه و اندیشه ی تو پر ز راز

بهر م ن خسته پیام آمده

 

باغ خیال

می گشایم پرو بال

می شوم شوق و وصال

می روم تا سفر چلچله ها

می نهم پای در باغ خیال

سر به سر باغ پراز شادی و شور

بر بلندای درختان همه نور

غنچه ها خفته، ت ن دار بلند

می زند قهقهه مرغی به غرور

می نشینم آرام بر فرق چمن

می کنم زمزمه با خود به سخن

روزگاری به قفس خسته و زار

حال از غنچه لباسی برتن

شادیم حاصل پرواز بلند

خنده ام شوق رهایی از بند

وقت رقصیدن و خوش آوازی

یار یاران شده با اسب سهند

حال این ساز پر از نغمه و شور

در طپش های دلی پر ز غرور

می تراود عطش زندگی ام

می دهد باده به دست ام چون حور

مستم از لذت این آزادی

در نگاهم بنگر این شادی

خانه ام خانه ی خوبان شده است

همه جا غرق گل و آبادی

وه چه رویا زیباست

در دلم پرغوغاست

خواب آزادی و باغ پرگل

بهر من یک رویاست

خفته ام در دل موجی تنها

در سرم دایره ی رویاها

خانه ام غرق غم و اندوه است

وای از حادثه ی فرداها

 

خانه ویران

چندی ست از این خانه ویرانه بریدیم

دوری و غریبی و تحمل بگزیدیم

هر روز به رنگی و به نوعی و به شکلی

از موطن صدپاره خود ضجه شنیدیم.

یک روز همه اهل قلم خانه خرابند

روز دگر از مخُبر و عکاس شنیدیم

زندان شده دانشگه هرعارف و دانا

از قوم چپاول گر افسانه شنیدیم.

ویرانه تر از خانه خود خانه ندیدیم

هیهات که بر خانه خود دیر رسیدیم

دیوان و ددان جمله بر خاک نشستند

شاهین صفتانیم که بر دار رسیدیم.

 

با بال های بسته

من از این عشق تهی

در تو رها

هم چو نگون بخت پرنده.

بال هایم شده بسته

قلب آیینه نمایم بشکسته

گرد اندوه

به جانم بنشسته.

خسته از گردش ایام و

تهی از شب و روزم.

بنگر

دورتر از خاطره ها

چهره به چهره

لب یک طاقچه ی خسته نشسته.

 

همچو بتی

می گریزم ز کنارت نگران

چشم در چشم ترت گریه کنان

دست های تو یکی راه نجات

پ ی دستان م ن سرگردان

با نگاهم به تو گویم که مرو

دور از خانه من همچون جان

سر کشم از پی دیوار رهت

از برم دور مشو سرو چمان

می طپد لحظه دیدار تو در رگ هایم

می شوی همچو بتی جاویدان

دست بر پیکر تو می سایم

می گریزد ز تن ام روح و روان

 

گندمزار

ای تل دانه های گندم

آذوقه های پربها!

ای انبوه دانه ها

شما که این جا

ذخیره شده اید

نمی دانید که

نان ما تمام شده؟

ای انبار های پر از گندم

کلیدهای تان

در دست کیست؟

چه آسان موش های موذی

بر شما حاکم اند

و کودکان معصوم من

در حسرت یک نان بی تابند.

ای زیبادانه ها

من مشتی از شما

برمی دارم

تا در کشتزاری

در فصلی مناسب

بر زمینی مطلوب

بپاشم.

آن گاه که از گرسنگی

بی تاب می شوم

سبز خواهید شد و بارور.

ساقه های پربار

و دانه های طلایی تان

زندگی بخش خواهد شد.

آه ای گیاه زیبا

یاریم کن تا زنده بمانم.

 

شعله ور

آمدم با بال های خسته ام

هم چنان طاووس پر ها بسته ام

چون رسیدم در کنارت شعله ور

سوختم اما برت بنشسته ام

 

شوق سرودن

صبر کن

ای آشنا با من.

راه بس دور است.

خسته ام

از لحظه ی تردید

از نگاه تشنه ی خورشید.

پرده ی تاریک شب بسته

ابر سرگردا ن تنهایی ست

بر فراز گنبد نیلین.

صبرکن

بامن هم آوا شو

قصه تلخ مرا بشنو

زندگی تکرار

بودن هاست.

آشنا

بنگر!

زندگی

شوق سرودن هاست.

نغمه ی مستانه را سرکن

جای این تردید.

پرده ی تاریک را برکن

شور از سرگیر

نور را بنگر!

زندگی شوق سرودن هاست.

 

تاریکی

در این دیار پر از مکر

در این کناره ی دنیا

که سنگ آب می شود

از ظلم

و دورویی

و رنگ روز

چنان تار و سیاه

چون شبی ظلمانی ست،

چگونه می توان

از مهر و محبت

چگونه می توان

از نور و طراوت

و حدیث عشق سخن گفت؟

 

شب های تنهایی

بنشسته میان ما

صد فاصله از اندوه

در سینه سخن چون کوه

بغضی به گلو دارم.

در کام زبانی نیست

روحی و روانی نیست

دردی که مرا کاهد

از بی سخنی دارم.

من از تو جدا تنها

در گوشه ی این دنیا

با دفتر پربرگ ام

تا صبح سخن دارم.

بر چهره ی هر صفحه

نقشی ز نگاه تو

آمیخته با رنگی

با دیده ی تر دارم.

می خوانم و می خوانم

از جور تو و دوری

از عشق نهان با تو

می گویم و می بارم

از راز بزرگ ما

از رنج و غم دنیا

پنهان شده در سینه

بغضی به گلو دارم.

آشفته و بی پروا

با اشک به چشمانم

در خلوت و تنهایی

شعری به زبان دارم.

دیری ست چنین با غم

در بستر تنهایی

پنهان ز نگاه تو

شب را به سحر آرم.

از چشم ترم هرشب

چون گوهر شب تابی

بر دفتر پر برگم

می بارم و می بارم.

 

جای تو خالی

در خانه ی ویرانه ی من جای تو خالی ست

در ذهن پر از خاطره ام جای تو خالی ست

ویران شود این خانه که در خاموشی شب

هر جا نگرم سایه تو، جای تو خالی ست

 

روزهای خوش

نگاهم به گذشته خیره.

ردی ز روزهای جوانی

بر سینه.

آهی بلند همراه من

پای می کشید

به روزهای قشنگ جوانی ام.

آن روزهای گرم

آن لحظه های ناب

در ماه پرتلاطم مرداد

در خانه ای کوچک و زیبا

در گرم ترین روز سال

هستی یافتم.

کودکی هایم

سرشار از مهربانی و زیبایی.

پدر

قهرمان زندگی ام بود

و مادر تنها فرشته محبت.

جمع خواهران و برادران

عشق در بند بند وجودم

جاری بود

و شوق زندگی در رگ هایم دوان.

بوی غذ اهای مادر

فراموش نشدنی.

و بوی ماهی شور

بوی عید و سبزه

بوی بهار و شکوفه

انگار بوی دیگری داشتند.

 

دلتنگی

دلم تنگ است و از تو شکوه ها دارم

ز بیداد تو صداها گفته با بیگانه ها دارم

نه دیدی من چه غمگین ام، نه پرسیدی چه پیش آمد

به سینه خرمن دردی، به دل من راز ها دارم

زبانم خسته از تکرار رنج و وصف دلتنگی

رخ ام زرد و تن ام رنجور به چشمان اشک ها دارم

طبیب دردمی جانا تو ای روح مسیحا دم

بیا بنگر ز هجرانت به دل بس غصه ها دارم

دلم تنگ است و بیمار و پریشان و چه مهجورم

دمی بنشین کنارم یار، با تو قصه ها دارم

 

پرنده

آشیان زیباست

پرواز زیباتر.

اما آشیا ن بی پرنده

بی روح است.

دیروز پرندگان

کوچک خانه ی ما

به پرواز در آمدند

و به نوبت

پریدن آغاز کردند.

نگران شان بودم

و دلهره داشتم

کوچک بودند و بال هایشان ضعیف.

اما رفتند

و توانستند

پرواز را بیاموزند.

آشیان امن بود و زیبا

و آمدن هر لحظه ی

پرندگان عاشق

پرمهر و دلنشین بود.

امروز

اما

آشیان خالی ست

خانه خالی

و شهر خالی ست.

 

با من بمان

سال های زیادی ست با منی.

لحظه ای نبود

که بی تو سر کنم.

هر صبح به شوق دیدار چشمان تو

بیدار می شوم.

خورشید هم

انگار به شوق تو

هر صبح می دمد.

گنجشک ها به عشق تو

پرواز می کنند.

ساز خفته به دیوار

از ذوق تو آهنک می زند.

قلب ام به خاطر تو

با نظم و وزن و شاد

با هرطپش

نام تو فریاد می زند.

هر صبح

یاس سفیدی

با یاد تو

قد می کشد

پُربار می شود.

لب های خشک و بی طراوت من

در لحظه ی سکوت

از شوق دیدن ات

پرخنده می شود.

با من بمان

که جها ن بدون تو

نه شاد است

نه آباد می شود.

 

آشیان خالی

هنوز صدای

جوجه های گرسنه

در گوشم می پیچد.

بر منقار طعمه ای

و بر چنگال ها

کاهی برای ساختن آشیانه.

دیگر

طعمه ای بر منقار

و کاهی بر چنگال

بی فایده است.

آشیان خالی ست

و صدای جوجه ها

هنوز هم در گوش هایم می پیچد.

 

مرگ بهار

در بهاری که پر از زیبایی ست

باغ ها پر زشکوفه و گل است.

در دیاری که پراز شور خداست

مردم اش آواره

کودکان اش گریان

آشیان ها ویران.

بوی گل

بوی بهار

بوی سبزی در باغ

و صدای نفس چلچله ها

همره بوی تعفن و زوال

بوی باروت و فشنگ

و صدای نفس و گریه ی آن دخترکان

و هزاران کودک

در تب و تاب بهار.

آشیان ویران است

شهر در غم گریان

و درختان خجل از رویش خویش

زیر باران گلوله حیران .

باغ شرمنده ز گل های خود است

و نسیم

چهره از باغ فروپوشانده.

بوی خون

بوی مرگ

بوی آوارگی خلق خدا می آید.

در بهاری که پر از زیبایی ست

پس چرا خالق زیبایی ها

در خواب است؟

 

چون سنگِ بی صدا

تصویرهای خسته ی لرزان

با قامت بلند هیاهیوی بی صدا

بر آینه ی پرغبار

غمگین و محو خفته اند.

عصیان در نهایت قلب ام

چون خو ن

هزار حادثه

پنهان ز دیده ها

آشفته خفته است.

قوم صبور من

چون سن گ بی صدا

در هاله ای ز تعجب

چشم در چشم آینه

به تماشا نشسته است.

عمری گذشت.

هنوز هم

هر رهگذر

چون سایه ای

لرزان و خسته است.

در این دیا ر پر از مکر و حیله ها

در بندبن د وجودم

فریاد خفته است.

 

غروب پائیز

غروب است و فضای پر ز ابهامی

مرا در سردی این فصل

پیچیده است.

نسیم سرد پائیزی

نوازش می کند

اندام لرزانم.

نگاهم بر درختان بلندی

خیره می ماند.

به روی برگ های

زرد و قرمز

نور کمرنگی

چو تاجی بر سر آنها

مرا درگیر می سازد.

چه پاییز قشنگی پیش رو دارم

به روی فرش های برگ

قدم هایم

به آرامی

کشیده می شود هردم.

صدای ساز هر برگی

بگوشم شوق آواز است.

طبیعت در مقام شامخ پائیز

نمایش می دهد

از رنگ های تیره و روشن

و تکرار صبور سایه - روشن ها.

نگاهم در پی پرواز رنگین در پی برگی

هجوم باد را در گوشه ی باغی

به جشن آرزو می خواند.

در این مجموعه ی رنگین

من و پائیز

هم آغوشیم و مست از باده نابیم.

چه آهنگی

مرا در اوج این پرواز همراه است.

 

هزاران ذره

نگر بر قلب پردردم

چو آتش بر تن سردم

که شعله ور شوم از تو

هزاران ذره برگردم

 

یاران چه صبورند

بی بال پریدیم و پریدیم

با نیمه ی جان بر سر آن قله ی اندوه رسیدیم.

با هر نفسی

تاب گرفتیم و پریدیم.

این راه چه دور است

چه سخت است

یاران چه صبورند.

در وادی خورشید

به شهر شب و سرما

یخ بسته و بی نور رسیدیم.

این راه چه دور است

چه سخت است

یاران چه صبورند.

فریاد کشیدیم

از غصه و ماتم.

گوش فلکی

هیچ نیازرد.

این اشک

چوسیلاب

ولی هیچ نمی برد.

دریا صفتی

موج بلندی شد و غرید

در آب فرو رفت

نفس تنگ شد و مرد.

این راه چه دور است

چه سخت است

یاران چه صبورند.

 

ققنوس

چون آن خورشید تابان شو

چو ققنوسی نمایان شو

دوباره بال و پر بگشای

و بر اوجی شتابان شو.

 

خسته ام از سکوت

در من می جوشد

هزاران شراره

در من می دمد

هزاران ستاره.

می شوم فریاد

می دمم در دامن هستی.

خسته ام از این سکوت تلخ

از نگاه مات و پرگفتار.

هر لبی بسته

هر دلی پرخون

خسته ام از بی کسی، خسته.

می زنم فریاد

می شوم دنیایی از آواز

بر فراز بام این دنیا.

با توام ای دوست

با توام ای یار.

غصه هایت همچو فریاد است

پربکش با من

اوج ها زیباست.

تا به کی در عمق یک ویرانه، مدهوشی

پر بکش

تا دور های دور

اوج ها زیباست.

 

صدای بهار

بغل بغل قصیده را

صدای شاد و بی غمت

به دشت می پراکند.

هزار لاله می دمد

هزار غنچه می رسد

بهار سر رسیده است.

و من چو قاصدی شدم

کز ابر ها

ترانه می پراکنم.

سرود و نغمه های شوق

چو باد در گذارها

به گوش خلق می زنم .

در انتظار رسُتن شکوفه ها

به باغ ها و دشت ها

چو یک پرنده ی غریب

هزار نغمه می دمم.